علیرضا
ذیحق
نامه
داستان کوتاه
این نامه را در شرایطی می نویسم که گدازه های عشق من و تو ، سرد و بی روح خاموش گشته اند . هرچند این گفته ، غافلگیر کننده است اما ناچار از بیان حقیقت هستم . ما از دریای پر تلاطمی عبور کردیم که امواج سهمگین عشق ، یکبار مارا از تخته پاره ای که از آن چسبیده بودیم جداکرد . هرچند دوباره به زورق عشق پناه بردیم اما من نیک میدانستم که راه به جایی نخواهیم برد .
علیرضا ذیحق
سفر
داستان کوتاه
مدنش هم مثل رفتنش بود. با سلامی میآمد و با خدانگهداری راهی می شد. ما هم عادت کرده بودیم.وقت رفتن تنها هدیه ی ما، اشکهای پنهان مابود که شانههایش را بوسه داده و آرزوی دیگر بار دیدنش را در گوشهایش زمزمه میکردند.
شاید اگر بی تابی مادر نبود، رفتنش را از قبل خبر میداد و شاید هم خبرمان نمیکرد. آرام و تودار بودنش عادت همیشگیاش بود. یادم هست وقتی کوچک بود، هرچندگاه خلوتی میگزید و تو تنهائی میزد زیر گریه. روزی برای چندمین بار در حال گریه غافلگیرش کردم. کنارش نشستم و از آسمان و ریسمان بهم بافتم تا توانستم راضیاش کنم که برایم حرف بزند. او از فقر گفت، فقر خودمان، فقر همسایه و فقر همه ی مردمی که میشناخت یا نمیشناخت. کم سن وسال تر از آن بود که فکر کنی در چنین عوالمی سیر میکند.
سفره ی دلش که باز شد، شب هنگام بود و باد، در و پنجرهها را بهم میکوفت و زوزه اش، هجوم گرگی را میماند که دندانهایش را برای انسانهای درمانده در دشتی پر برف و مهآلود، تیز کرده باشد .هر چند اتاق محقرمان چنانکه باید و شاید گرم نبود اما گفتهاند دیگ را آتش جوش میآورد و آدم را حرف! میگفت:
"اگر جای خورشید بودم، این زمستانها میدانی چکار میکردم؟ اگر خورشید بودم، میگفتم که ای گودنشینها ، از الماس اشکهایتان خنجری بسازید و پیکر مرا قطعه قطعه کنید و هر تکهام را ، به کلبههای سرد و خاموشتان ببرید تا شاید بچه ها، زیر کرسیهای خاموش، یخ نبندند. راستی چه آرزوی بیربطی برادر، اینطور نیست؟ "
از توداری اش میگفتم که همیشه غافلگیرمان میکرد و درست لحظهای که انتظارش را نداشتیم یا می رفت و یا که پیدا ش میشد. دفعه آخر هم که آمد، مثل همیشه آمدنش بیصدا و آرام بود. با صدای مادر بیدار شدیم و از رختخواب زدیم بیرون.شوق دیدارش را داشتیم و تا آمدیم بغل اش کنیم، یکهو خشکمان زد. اما درنگی کرده و دو باره در آغوش هم فرو رفتیم.
حقیقت تلخی بود. باید باورمان میشد. فقط فکر مادر بود که عذابمان می داد.تا که باز، رفت و وداعش با مادر، چند کلمه بیشتر نبود: " خداحافظ مادر! دعا کن که با این تنها دستم نیز ، کاری از دستم بربیاد."
راهی شدو ولبخندش ، درد مادر شد واو را دیگر ، هرگز ندیدیم.
به گذشته که برمیگردم و روزهای کودکی و نوجوانی اش، میبینم آرزویش چندان هم بیربط نبود .چرا که او سرانجام خورشیدی شده و هر تکهاش در دلها به حیات خود ادامه میداد و دیگر ، هیچ سنگری چشم انتظارش نبود.
علیرضا ذیحق
اعماق
داستان کوتاه
از اولین تصمیم اش به خودکشی چهل و اندی سال می گذشت و تو این سالها سرش طوری گرم بود که دیگر هرگزبه خودکشی فکر نکرده بود . آن وقتها دلیل خودکشی اش هرچه بود یک چیزی اورا دلبسته ی زندگی کرده بود و آن هم کفترهایش بودند که بی او پراکنده می شدند و دل اش نمی آمد که انها را از سایه اش محروم کند .اما این بار اوضاع فرق می کرد و کفتر بازی را گذاشته بود کنار و خوب که فکر می کرد می دید دیگر اصلا سایه ای ندارد که رو سر یکی باشد .
علیرضا ذیحق
سبز پری
داستان کوتاه
خود خوری می کرد وبیخ زبان اش هیچ شیرین نبود .نگاه اش که لیز می خورد فقط کلمه ها را می دید .کلمه هایی که وصله ی تن اش شده و هیچ کارد تیزی هم آن خا لکوبی ها را نمی توانست کاری بکند. روزی روزگاری جوانی کرده و حرفهایش را به پری ،عوض اینکه تو دفتری ، رو کاغذی یا تنه ی چناری بنویسد ، گفته بود با سوزن و رنگی نقش اش کنند. روسینه و بازوهایش. رنگ سال آبی بود و اما او باز ، سبز می خواست. مرد حکاک غُر زده واما او اعتنایی نکرده بود. گفته بود : " اصلا به تو چه ؟مظنه را ببربالا."
هراس هایش را که زیر دوش شست ، چشمانش را از آینه ی قدی دزدید .حوله را به خود پیچید و تا حسابی خشک شود سوت زد . ملودی سلطان قلبها را .غُلغُلی تو دل اش افتاد و یاد پری کرد . یاد نگاههای دل کوتاه او.
علیرضا ذیحق
نیایش
داستان کوتاه
آشتی اش با خدا همه اش در یک چشم به هم زدن بود . او که همه اش می ترسید و استرس تو جان اش ریخته بود و جرمی نداشت و متهم بود و در آستانه ی محاکمه ای احتمالی ، یکهو آتشفشانی از امید و آرامش حس کرد و در میان گدازه های آتشی که هستی اش را می سوازند و همه ناامیدی بود و یأس و خیالاتی شدن های مدام . مثل قهرمانی پولادین ، فااتحانه از زیر آن همه سوزندگی و هراس لحظه ها گریخت .