علیرضا ذیحق
محبوبه و سر خوش
داستان عامیانه آذربایجان
روزگاری که شاه عباس در اوج عزت و قدرت ،اصفهان را زیر نگین خود داشت مردی بود به نام خواجه هدایت که در خسّت و زراندوزی شهره ی آفاق بود و برای کسب ثروت ، دمار از روزگار بینوایان در می آوُرد . خواجه هدایت اولادی نداشت و بخاطر خرج و مخارجی که ممکن بود فرزندش رو دست اش بگذارد تمایلی هم به بچه دار شدن نداشت .
علیرضا ذیحق
ناجورها
داستان کوتاه
پدر بزرگ را تا این حد پریشان ندیده بودم . کم حرفی و توداری اش هم مانع بود که به آشفتگی اش پی ببرم . نشسته بود رو سکوی بانک ِسرِ کوچه و حتی جواب سلام مرا زورکی داد و جلو که رفتم گفت : " برو خونه که می خوام تنها باشم . "
علیرضا ذیحق
افسانه های آذربایجان:
کچل حقه باز
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود .یک کچل بود و می مرد برای دختر عمویش. عمو اما دختر بِده نبود. روز ی کچله می رفت به آبادی بالا که وسط راه ، باران گرفت . کچله فوری رختش را کند و خاک کرد . باران که بند آمد کچله هم راه افتاد. از پیچ گردنه رد می شد که خورد به یک پیره مرد. پیره مرد که خیس آب بود تا کچله رادید خیلی تعجب کرد .
علیرضا ذیحق
زمان پیمانهسی
گؤزلرین گؤرمهگه گؤزهلیم سنین
گؤزلهمک نه اوچون چتین اولوری؟
ألینی سیخماغا، اوزون گؤرمهیه
زمان پیمانهسی نه چین دولموری؟
یاشاران گؤزلریم اورهگیم کیمی
دردلی دیر سؤزلو دور آمما دینمیری
هجرانین آتشی یاندیریر منی
گؤرمهسم گر سنی بو او دسؤنموری!...
همراه با ترجمه ی فارسی :
ترجمه : امینه معرفت خواه
پیمانه ی زمان
زیبای من
انتظار دیدن چشمهای تو
چرا اینقدر سخت می شو د
برای فشردن دست هایت
دیدن صورت زیبایت
چرا زمان سپری نمی شو د
چشم های اشکبارم
مثل قلبم
پراز درد است
پراز حرف است
ولی ساکت است
اگر تو را نبینم
آتش هجران
مرا خواهد سوزاند.