علیرضا ذیحق
سیبی که از آسمان چیدم
داستان کوتاه
هنوز هفت سال ام نشده بود . غاری بود در دل کوه روستامان که می گفتند اگر حوصله کنی وبرای دو روز زاد و توشه داشته باشی می توانی به سنگ ِ گریه کن برسی . اما با دو روز از آن سر غار نمی توانی سردربیاوری . توریست های زیادی می آمدند و هرکسی چیزی می گفت . خیلی ها می گفتند که ما سنگ گریه کن را دیدیم و اما بیشتر ازآن نمی شود رفت . یعنی آدم طوریش می شود که پایش از حرکت می ایستد . بعضی ها می گفتند ما هر چه رفتیم به سنگی با این اوصاف برنخوردیم . اما پدر بزرگ می گفت من ، هم سنگ گریه کن را دیده ام و هم از آن سر غار سردر آورده ام که به رودی عمیق در شکاف کوهها ختم می شود .
آنا حسرتی
گؤرمهیه گلدیم سه گؤره بیلمه دیم
پریشان ساچلارین هؤره بیلمهدیم
دوداغیم تیترهدی سسیم چخمادی
آنا جان دردینه دؤزه بیلمهدیم
کردیده گوللرین یاشیل قیرمیزی
سئوهردین یارپیزی گولونرگیزی
گؤزلرین یام یاشیل حیات اولدوزو
بیلمزایدیک قدرینی واللاه دوزی
ناغیللار دئیه ردین اوشاق کن بیزه
زامان سارسیدارکن کؤچورتدو دیزه
جان آناسؤیله ییب آنا دیلده من
حئیرانام سن قویوب گئدهن هرایزه
19/7/79