علیرضا ذیحق
روبان قرمز
داستان کوتاه
هوایی شد و دست برد به روبان سرش و کز کرد ته واگن. چیزی ته چشمان اش جوشید و اما مطمئن بود که جز سرخی چیزی نیست .عادت اش بود که بغض هایش رابی قطره اشکی در نگاه اش خالی کند.
نصفه نیمه صدایی شنید و با مردی که خودش را به او نزدیک کرده بود پا به ایستگاه گذاشت . با پله ها که بالا می رفت قدش را بلند تر دید و شعله ای تو درون اش افتاد
علیرضا ذیحق
قوجالیق
یارپاق – یارپاق سوزالان
یاشیل لیق دا ن ویداع لاشان
خزل اولوب
آیاق آلتدا دولاشان
چینارلارین چیراق ایدی
یاشامین اوجاقی ایدی .
الوداع
تکجه بیله جک سن
کؤچوب گئتدیم
مزاریما بیر چیچک قویوب گئتدی
علیرضا ذیحق
عاشقْ قربانی و پری
داستان عامیانه آذربایجان
" میرزا " و " ساناز"در عطر پونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد . آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند . شب هم نبود که رقص گیسوی یار ، هما غوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند .
علیرضا ذیحق
آنا دیلی
دیلیم دیلیم دوغرانیرساق
هئچ بیر دیل اولماسین یاساق
اود یوردون گونش سارینجا
آنا دیلین ، یادلار یارینجا
دیل بیر اولوب بیز بیرله شک
اؤلکه میزه نور چیله یک
ادامه مطلب ...