" قلمرو مورچگان " نمادی از تباهی بشریت
نگاهی به داستان کوتاه " قلمرو مورچگان " نوشته ی "
دکتر حسین پناهخواهی "
" قلمرو مورچگان " ، تمثیلی از جوامع بحران زده ی انسانی است که در عبور از دشواری ها و طوفان حوادث ، وقتی حاکمیت متزلزل شده ، نظامیان سکانداری می کنند و هر فرمانده ارشدی خود را لایق تر از دیگری می پندارد و داعیه ی قدرت چنان در جانشان رخنه می کند که مصلحت ملت فدای جاه طلبی ها می گردد . و روزی که در این میان حاکمان قدرت می گیرند ، بحران ممالک هم مرز ، آنها را به فکر کشور گشایی و اندوختن زرو زیور می کند و جنگ و خونریزی ، تباهی جوامع انسانی را رقم می زند . شاهد یک دوره ی آخر الزمانی می شویم که آدمیان ، حقوق بشری را نادیده می گیرند و جنگ افروزی ها نیروهای مولد جامعه را نیست و نابود می کنند .
ادامه مطلب ...علیرضا
ذیحق
نامه
داستان کوتاه
این نامه را در شرایطی می نویسم که گدازه های عشق من و تو ، سرد و بی روح خاموش گشته اند . هرچند این گفته ، غافلگیر کننده است اما ناچار از بیان حقیقت هستم . ما از دریای پر تلاطمی عبور کردیم که امواج سهمگین عشق ، یکبار مارا از تخته پاره ای که از آن چسبیده بودیم جداکرد . هرچند دوباره به زورق عشق پناه بردیم اما من نیک میدانستم که راه به جایی نخواهیم برد .
علیرضا ذیحق
سفر
داستان کوتاه
مدنش هم مثل رفتنش بود. با سلامی میآمد و با خدانگهداری راهی می شد. ما هم عادت کرده بودیم.وقت رفتن تنها هدیه ی ما، اشکهای پنهان مابود که شانههایش را بوسه داده و آرزوی دیگر بار دیدنش را در گوشهایش زمزمه میکردند.
شاید اگر بی تابی مادر نبود، رفتنش را از قبل خبر میداد و شاید هم خبرمان نمیکرد. آرام و تودار بودنش عادت همیشگیاش بود. یادم هست وقتی کوچک بود، هرچندگاه خلوتی میگزید و تو تنهائی میزد زیر گریه. روزی برای چندمین بار در حال گریه غافلگیرش کردم. کنارش نشستم و از آسمان و ریسمان بهم بافتم تا توانستم راضیاش کنم که برایم حرف بزند. او از فقر گفت، فقر خودمان، فقر همسایه و فقر همه ی مردمی که میشناخت یا نمیشناخت. کم سن وسال تر از آن بود که فکر کنی در چنین عوالمی سیر میکند.
سفره ی دلش که باز شد، شب هنگام بود و باد، در و پنجرهها را بهم میکوفت و زوزه اش، هجوم گرگی را میماند که دندانهایش را برای انسانهای درمانده در دشتی پر برف و مهآلود، تیز کرده باشد .هر چند اتاق محقرمان چنانکه باید و شاید گرم نبود اما گفتهاند دیگ را آتش جوش میآورد و آدم را حرف! میگفت:
"اگر جای خورشید بودم، این زمستانها میدانی چکار میکردم؟ اگر خورشید بودم، میگفتم که ای گودنشینها ، از الماس اشکهایتان خنجری بسازید و پیکر مرا قطعه قطعه کنید و هر تکهام را ، به کلبههای سرد و خاموشتان ببرید تا شاید بچه ها، زیر کرسیهای خاموش، یخ نبندند. راستی چه آرزوی بیربطی برادر، اینطور نیست؟ "
از توداری اش میگفتم که همیشه غافلگیرمان میکرد و درست لحظهای که انتظارش را نداشتیم یا می رفت و یا که پیدا ش میشد. دفعه آخر هم که آمد، مثل همیشه آمدنش بیصدا و آرام بود. با صدای مادر بیدار شدیم و از رختخواب زدیم بیرون.شوق دیدارش را داشتیم و تا آمدیم بغل اش کنیم، یکهو خشکمان زد. اما درنگی کرده و دو باره در آغوش هم فرو رفتیم.
حقیقت تلخی بود. باید باورمان میشد. فقط فکر مادر بود که عذابمان می داد.تا که باز، رفت و وداعش با مادر، چند کلمه بیشتر نبود: " خداحافظ مادر! دعا کن که با این تنها دستم نیز ، کاری از دستم بربیاد."
راهی شدو ولبخندش ، درد مادر شد واو را دیگر ، هرگز ندیدیم.
به گذشته که برمیگردم و روزهای کودکی و نوجوانی اش، میبینم آرزویش چندان هم بیربط نبود .چرا که او سرانجام خورشیدی شده و هر تکهاش در دلها به حیات خود ادامه میداد و دیگر ، هیچ سنگری چشم انتظارش نبود.