دکتر علی اکبرزاده
خاطره ای از دیدار با علیرضا ذیحق و یاد برادرش "دکتر سعید ذیحق"دکتر علی اکبرزاده
خاطره ای از دیدار با علیرضا ذیحق و یاد برادرش "دکتر سعید ذیحق"
در فرودگاه کوچک و خلوت نخجوان نشسته بودم . باید یکی دو ساعتی منتظر می شدم ، حوصله ام سر رفته بود و می خواستم با کسی . صحبت کنم
آقایی که به نظر چند سالی از من بزرگ تر است چند صندلی آن طرف تر نشسته است .می روم کنارش و سلام علیک می کنم
. می پرسم شما قبلن باکو رفته اید ؟ من اولین بار است که می روم
جواب می دهد که او هم اولین بار است که باکو می رود..
صحبت شروع می شود و می گوید که از خوی است و اما ساکن تهران و من هم می گویم که من هم چند دوست خویی دارم از جمله دوستی که از 20 سال پیش در دنیای مجازی از زمان وبلاگ نویسی همدیگر را می شناسیم واما او را ندیده ام ، شما می شناسیدش ،
علیرضا ذیحق.
در کمال ناباوری و تعجب می گوید من علیرضا ذیحق هستم و من خوشحال از آن اتفاق های نادر. .
من با سعید برادر کوچکتر علیرضا ذیحق همکلاسی بودم در تربیت معلم به سال 62 که خود حکایتی دارد که به روایت کردنش می ارزد.
سال 61 کنکور محدودی برگزار شد و ما فهمیدیم که قرار است در سال 62 اولین کنکور سراسری برگزار شود. بعد چند سال که از سرکوب و تعطیلی دانشگاه می گذشت . و برای ما بچه های درس خوان که کنکور و رفتن به دانشگاه مهم بود خبر خوبی بود که همزمان با دیپلم می توانیم کنکور بدهیم . اما بامشکل تازه ای مواجه بودیم .گزینش و تحقیقات محلی و بچه هایی که در مدرسه و محله تابلو بودند، این مشکل کوچکی هم نبود . در برابر این مشکل پیشنهادهای مختلفی بود.
عده ای از همان ابتدا از خیر کنکور گذشتند و از طریق مرز بازرگان قاچاقی به ترکیه و کشورهای دیگر رفتند . عده ای که امکانات مالی خوبی داشتند می رفتند و خانواده عده ای دیگر با فروختن ماشین یا یک دارایی دیگر و دادن پول به قاچاقچی ها این کار را می کردند. البته به این راحتی هم نبود گاهی قاچاقچی ها پول را می گرفتند و اما طرف را در کوهی دشتی نزدیک مرز رها می کردند و می گفتند که اینجا ترکیه است و گاهی در برف و بوران گیر می افتادند و یکی از بچه ها پایش سیاه شد و بریدند و گاهی هم در مرز بازداشت می شدند.
یک راه دیگر را هم در یکی از دبیرستانها امتحان کردند . در این دبیرستان که بچه مایه دار ها و حاجی بازاری ها درس می خواندند یکی از بچه ها که البته بچه درسخوانی هم بود و بعدها پزشک متخصصی شد و به مقامات عالی در وزارت بهداشت رسید ، بچه های هوادار را جمع می کند و می گوید فردا همه به انجمن اسلامی می رویم و ثبت نام می کنیم و موقع کنکور هم خودمان همه کاره می شویم .کارهایشان بر طبق برنامه پیش رفت و آن مدرسه در اولین کنکور قبولی بسیار بالایی.. در دبیرستان ما این پیشنهاد طرفداری نداشت و همه کسر شان می دانستند از جمله داود سیدگلابی ، به این دلیل نام داود را می برم که وی چند سال پیش این جهان را ترک کرد و در میان ما نیست.
داود سیدگلابی شریعتمدارچی دو آتشه ای بود و تا آخر مدرسه وفادار ماند و همیشه هم به بچه های انجمن متلک می گفت وهم به سرکرده ی آنها.
پدر و پدر بزرگ داود در دوچی دندانسازهای تجربی مشهوری بودند و حمزه فراحتی در خاطراتش از سیدگلابی دندانساز هم یادی کرده و چند خطی نوشته است . داود سال ها بعد رفت رومانی و دندانپزشکی خواند و برگشت اما شوربختانه مدتی بعد به زندگی خود پایان داد.
گفتم که در دبیرستان ما کسی به انجمن اسلامی نرفت و رنگ عوض نکرد. برخی از دوستان که تشکیلاتی تر بودند از جمله حمید حقی منیع با آن عینک ته استکانی که همکلاسی من بود و اغلب کنار هم می نشستیم بعد از مدتی دستگیر و اعدام شد و در برابر نام اش در لیست اعدام ها نوشته شده مجاهد . اما به نظرم آن زمان کار میخواند. شاید من اشتباه می کنم .یکی دو نفر از جمله یکی از همکلاسی ها که گرایش راه کارگری داست چند سالی زندان کشید.
اما اکثر بچه ها که حداکثر نشریه ای می خواندند یا در بحث ها شرکت می کردند یا در میتینگ ها ، کاری جز صبر و انتظار و کنکور دادن نداشتیم .
سال 62 هم مدرسه تمام شد. هم کنکور دادیم و بعد از اعلام نتایج من هم نامه ای دریافت کردم که شما با وجود قبولی در کنکور فاقد صلاحیت و ضوابط لازم برای تحصیل در دانشگاه هستید شاید هنوز آن نامه در میان کاغذهایم باشد.
باز اتفاق دیگری برای من و برخی دیگر افتاد و آن اینکه مدتی بعد نتایج تربیت معلم اعلام شد و من قبول شدم و برای اینکه یک بار دیگر سال بعد فرصت کنکور ر از دست ندهم.
در آنجا متوجه شدم دو سه نفر دیگر در کلاس ما در تربیت معلم در شرایطی مشابه من هستند و در کنکور رد صلاحیت شده اند اما در . تربیت معلم قبول از جمله پسر بلند بالایی به نام سعید ذیحق که برادر همین دوست مان علیرضا ذیحق بود
ما چند نفر سال بعد در دانشگاه قبول شدیم از جمله سعید از پزشکی اما شوربختانه یکی دو سال بعد یا در انترنی متاسفانه سرطان گرفت و فوت کرد.
سوز سوزی گترر آرشین بزی.
اکنون که پنجاه ودو اندی سال از عمرم گذشته ، در بعضی از کتابهای تذکره و داستانی – در داخل و خارج - نامی هم حالا به حق یا ناحق از من برده شده که من هیچ مقصر نیستم.
بیش از ده کتاب منتشر شده دارم که هیچ کدام پخش و نشر مرتبی نداشتند و لذا با همه ی پیشنهاد هایی که دو سه ناشر داشتند تا وقتی که نمی دانم کی فرا خواهد رسید وآنها از ممیزی زخم نخواهند برداشت ، از انتشار آنها به صورت کتابهایی برروی کاغذ خودداری کرده و به نشر الکترونیکی شان اقدام می کنم .
چرا که وقتی آبی از فروش کتابها گرم نمی شود ، پس همان بهتر که دوستداران ادبیات ، آنهارا به رایگان و بی زخم و زگیل بخوانند و اگر اتفاقاٌ یکی را خیلی دوست داشتند پرینت و صحافی اش را خود متقبل شوند که من به تقدیر این شعر خود مبتلایم :
هستی، کش وقوسی بود نمناک وغمناک با آمدن ها ،تپیدن ها و رفتن ها بی هیچ رد ونشانی! در خشکِ تابستان کویر رگباری هم اگر بود انگار هیچ نبودسوز سوزی گترر آرشین بزی
حرف و روایت پشت سرهم آمد و سخن به دارازا کشید . در آن فرودگاه یکی دو ساعتی فرصت داشتیم که با علرضا ذیحق از هر دری سخن بگوییم از برادرش و از رضا براهنی که تازه درگذشته بود و از دوست مشترک براهنی و ذیحق از صاحب نشر مرغ آمین " ابراهیم رحیمی خامنه " که زمانی خیلی مشهور شد از نحستین جاهایی بود که حزب اله در دور جدید فعالیت های فرهنگی خود در سال 74 به آتش کشیده بود.
آن زمان در کیهان مهدی نصیری البته نه مهدی نصیری امروزه ادعا کرده بود کهکتاب" و خدایان دوشنبه ها می خندند "
را رضا براهنی نوشته است و به مقدسات توهین کرده است در حالی که روح براهنی هم خبر نداشت و کتاب را جوانی بیست و چند ساله به نام محمد رضا خوش بین خوش نظر نوشته بود و برایم جالب بود که علیرضا ذیحق از شاهدان ماجرا و در جریان دقیق آن کتاب بود.
علیرضا ذیخق در طول زندگی پربار خود ده ها کتاب شعر و داستان به ترکی و فارسی نوشته ، صدها مقاله و گزارش نوشته ، نشریه منتشر کرده سایت ادبی راه انداخته اما یکی از ماندگار ترین کارهایش همکاری و سردبیری مجله دده قورقورد در جوانی و سال های بعد انقلاب و در کنار دکتر حسین فیض الهی وحید زندانی سیاسی زمان شاه و فرزند یکی از آشیق های مشهور آذربایجان. .
او به خاطر تن ندادن به سانسور و ممیزی و مشکلات نشر تمام کتاب هایش را به رایگان در فضای مجازی قرار داده است.
روزگار عجیبی است. من هم علیرضا ذیحق را با نوشته هایش می شناسم. اما با این مطلب شما برایم چهره ای ملموس تر پیدا کرد. شاید علیرضا ذیخق در طول زندگی پربار خود ده ها کتاب شعر و داستان به ترکی و فارسی نوشته ، صدها مقاله و گزارش نوشته ، نشریه منتشر کرده سایت ادبی راه انداخته اما یکی از ماندگار ترین کارهایش همکاری و سردبیری مجله دده قورقورد در جوانی و سال های نظریه مولف را نشود همیشه به کار برد اما این میزان از آشنایی با مولف برای ارتباط گرفتن با آثارش هم مفید است..
او ده سال پیش می نویسد :
"همیشه ناگزیر از نوشتن بوده ام .زبان فارسی را در مدرسه آموخته ام و خواندن و نوشتنِ زبان مادری ام – ترکی آذری - را پیش خود
اکنون که پنجاه ودو اندی سال از عمرم گذشته ، در بعضی از کتابهای تذکره و داستانی – در داخل و خارج - نامی هم حالا به حق یا ناحق از من برده شده که من هیچ مقصر نیستم.
بیش از ده کتاب منتشر شده دارم که هیچ کدام پخش و نشر مرتبی نداشتند و لذا با همه ی پیشنهاد هایی که دو سه ناشر داشتند تا وقتی که نمی دانم کی فرا خواهد رسید وآنها از ممیزی زخم نخواهند برداشت ، از انتشار آنها به صورت کتابهایی برروی کاغذ خودداری کرده و به نشر الکترونیکی شان اقدام می کنم.
چرا که وقتی آبی از فروش کتابها گرم نمی شود ، پس همان بهتر که دوستداران ادبیات ، آنهارا به رایگان و بی زخم و زگیل بخوانند .و اگر اتفاقاٌ یکی را خیلی دوست داشتند پرینت و صحافی اش را خود متقبل شوند که من به تقدیر این شعر خود مبتلایم :
هستی، کش وقوسی بود نمناک وغمناک با آمدن ها ،تپیدن ها و رفتن ها بی هیچ رد ونشانی! در خشکِ تابستان کویر رگباری هم اگر بود انگار هیچ نبود.
1390ه.ش - تنبریز