علیرضا ذیحق
زوزه ی با د
داسنان کوتاه
از میان گرد و خاکها ، خرسهایی تنومند که سرتا پا مسلح بودند پیدا شد و زوزه ی باد ، مردی را که از هول جان ، پناهی می جست ، به خرابه ای راند . آنهایی هم که رانندگی می کردند از شدت ریزگردها ، که مانع دیدشان شده بود ترافیکی به راه انداخته بودند و تعدد تصادفات راه را بند آورده بود .
علیرضا ذیحق
دونموش قان
حیکایه
قارلار اَری میری. شاختا بوران آداملارا کار سالمیری . ککلیک لرین قاققیلتی سی آغا بورونن تپه لردن قولاغا گلمیری . آدام لاری گؤروب قاققیلتی لارینی کسیب لر . توفنگ لر آما قاققیلدیرلار . ککلیک لرسس لرینی کسسه لرده ، آلا قورا رنگ لری و چیللیک لری نن قارلارین آغ مخمر لری اوسته گؤزه چارپیرلار . چوخ ائولرده بو گئجه ککلیک لر قابلامالار دا ، قایناماق دا اولاجاق لار .
باز نشسته
داستان کوتاه
آقای شیدا معلم دلسوزی بود . حتی به خاطر علاقه اش به معلمی ، از کار در مغازه ی پدرش که درآمد چشمگیری داشت خودداری کرده بود . مردی بود با آرمان های والا که خدمت به رنجبران جامعه را افتخار خود می دانست و از تبعیض و دورویی بیزار بود . در سالهای معلمی اش در روستاها دهها دانش آموز فقیر را با خرج خود به پزشک و درمانگاه برده بود و با همه ی ریشخندی که از طرف همکاران اش متوجه او بود ، سرشت نیک و تلاش مقدس اش در راه رشد و تعالی شاگردان اش را نمی توانست ترک کند .
ادامه مطلب ... علیرضا ذیحق
دیو سه سر
داستان کوتاه
مارال ، دختری نه ساله بود با گیسوهای بلند و مشکی ، و چشمان قهوه ای و قامتی مثل یک سرو کوچولو .روزی او از سرِکنجکاوی به کتابخانه ی پدر بزرگ اش سرک کشید و کتابی که به درد او بخورد را پیدا نکرد .گشت و گشت تا آخرسر دفترچه ی کوچکی دید با روی جلدی ازیک دیو سه سر . از این دفترچه خوش اش آمد و خواست آن را بخواند . دفترچه را می خواست بازکند ببیند توش چی نوشته اند که یکهو از لای صفحات سرو کله ی دیو سه سر پیدا شد و گفت :