مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

داستان کوتاهی به زبان ترکی همراه با متن فارسی / سوئد ده معرکه ( معرکه در سوئد) / علیرضا ذیحق

https://s16.picofile.com/file/8419032868/%D9%85%D8%B9%D8%B1%DA%A9%D9%87_%D8%AF%D8%B1_%D8%B3%D9%88%D8%A6%D8%AF.jpg


علیرضا ذیحق

سوئد ده معرکه

حیکایه

بیزیم محله ده همیشه عجیب قریب حِکایه لر دیل لرده دولاشاردی. آمما او گون کی آللاه دان خبرسیز بیر ائششک جعفر جینّی نین خانیمینا چپ باخدی وِائششک همان دَیقه پیچاقلاندی،داها ایناندیم هر اوشئیه کی گؤزوم له گؤرمه سَم ده ، گرک شوبهه م اولمایا.اوسیرادان او قادینا کی بیرگون چیخمیشدی کوللویون تپه سینه و جماعته بیرقورد اَلی گؤستَریردی کی هرگون یوخوسونا گلیب آمما دونَن یوخودا اونو تورا سالاراق قوردون اَلین بیلک دن کسمیش دی . 

ادامه مطلب ...

بهترین بابای دنیا/ داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

علیرضا ذیحق


 بهترین بابای دنیا


داستان کوتاه

 

جوان سر به زیری بود و تمام در و همسایه غیر ازخودش که آن وقتها سوگند دروغ را هیچ نمی پسندید ، حاضر بودند که به پاکی و نجابت او قسم بخورند . هرجا هیئت حسینی بپا بود جزو خادمان مجلس بود . اما این جوان باهمه ی اعتقادات دینی اش ، ته دل اش کورسویی نیز از عشق می دید و وقتی به عشق اش فکر می کرد از اتاقی که  به درو دیوارش پوسترهای قدّیسین را چسبانده بود درمی رفت که مبادا دچار معصیت شود .  تو این مواقع با خود می اندیشید : 

ادامه مطلب ...

سیبی که از اسمان چیدم / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

 علیرضا ذیحق

سیبی که از آسمان چیدم


داستان کوتاه


هنوز هفت سال ام نشده بود . غاری بود در دل کوه روستامان که می گفتند اگر حوصله کنی وبرای دو روز زاد و توشه داشته باشی می توانی به سنگ ِ گریه کن برسی . اما با دو روز از آن سر غار نمی توانی سردربیاوری . توریست های زیادی می آمدند و هرکسی چیزی می گفت . خیلی ها می گفتند که ما سنگ گریه کن را دیدیم و اما بیشتر ازآن نمی شود رفت . یعنی آدم طوریش می شود که پایش از حرکت می ایستد . بعضی ها می گفتند ما هر چه رفتیم به سنگی با این اوصاف برنخوردیم . اما پدر بزرگ می گفت من ، هم سنگ گریه کن را دیده ام و هم از آن سر غار سردر آورده ام که به رودی عمیق در شکاف کوهها ختم می شود .

ادامه مطلب ...

پرنده ی وسواسی / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s3.picofile.com/file/8215350326/%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpg  علیرضا ذیحق


پرنده ی وسواسی


داستان کوتاه


از خوابی که به عیان می دید پریده و رفت سراغ الکلی که از صبح با خود می گرداند و دستهایش را ضدعفونی کرد . مادرش دل نگران اش شد و پر زد که ببیند باز در خواب چه دیده است . جیک جیک پسرش بلند شد وفهمید که بازتوخواب ، پری با او دست داده است . پری که بالهایی مثل پروانه داشت و چشمانی مثل سنجاقک آنقدر زیبا بود که نمی شد با او دست نداد . مادر نصیحت اش کرد که تا اورا دیدی بپر و نگذار به پرو بال ات بپیچد . دیشب هم پریده بود و بال بال زنان نشسته بود رو زانوی مادرش . مادر هم که مثل سیمرغ بود و کم پیدا و فقط توخواب پیداش می شد ونوشدارویی با خود نداشت تا صبح پرنده ی کوچک اش را پاشویه می کرد که شاید تب اش پایین بیاید و خوابش ببرد . اما یک چیزی مادر را اذیت می کرد و اینکه او چرا از دست پری در می رود . پری های قصه ها همیشه مهربان بودند و این پری هم به قول یکی یک دانه اش قشنگ و زیبا بود . فقط ترس اش این بود که با او دست می دهد . این برایش عچیب بود واما پسرش در هذیان تب با او از توفیر زمانه حرف می زد و اینکه این روزها کسی با کسی دست نمی دهد . او که دست می دهد به دل اش می افتد که خواهد مرد . به همین خاطر وقتی بالهایش درد داشت و نمی توانست بپرد و با آسانسور ارتفاع ها  را بالا می آمد دستکش دست اش می کرد و مدام الکل می زد . مادرش گفت : " تو وسواسی شدی  جیک جیک من . یعنی چه که وقتی دستکش دسستته بازبا الکل دوش می گیری ؟ " او جیک جیک کرد که" این تنها کابوس من نیست مادر. همه اینجوری اند. ماسک هم می زنم و مدتهاست که صورت کسی را ندیده ام و تو که سیمرغی و پرنده ها به دستورت، لااقل به این گنجشک ها که تو کوچه خیابان فراوانند ومرا به جا نمی آورند  بگو هرچه دانه ی نامرئی هست را از زمین بچینند . " مادرش اورا بغل کرد و دید تب اش بریده و تا صبح نشده به فراموشخانه اش برگشت و بین راه از گنجشک ها خواست که همدیگر را خبر کنند و دانه های نامرئی را برچینند . پری که عاشق بود و از هراس او می ترسید مدتی بالا سرش نشست و وقتی دوباره بختک سراغ پرنده آمد و بیدارش کرد به او گفت : " نه که فکر کنی ذره های نامرئی نفس من که تو هواست تورا خواهد کشت و یا دست و صورتم را با الکل نشسته ام و خطری متوجه توست نه ! من همان پری سوگلی تو هستم . فقط تو را که کرونای نادیده بیمار کرده می خواهم مرا هم سوار سرنوشت با خود ببرد . " پرنده خواست جواب بدهد که نفس هایش سنگین شد و هرچه کرد هوایی تور یه هاش سرشار نشد .

مادرش در فراموشخانه او را دید و گریست . آوازی در جنجره اش پیچید که " شبها برو دیدار پری. سوگلی ات. او هم تب دارد وبالهایش را نمی تواند باز کند. مثل توکه زندگی را دوست می داشتی او هم دارد  واما او از تو نخواهد ترسید . مفتون توست . او واهمه هایش را در دلش کشته است . در این فراموشخانه خبری نیست. زندگی همیشه زیباست . بگذار اودر برکه های آبشار زندگی شنا کند . تب اش زیاد بالا نیست !"


99/4/19

یاد یاران / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

http://s9.picofile.com/file/8293849776/%D8%B9_%D8%B0%DB%8C%D8%AD%D9%82.jpegعلیرضا ذیحق


یاد یاران

 

 داستان کوتاه


پنج و یازده ثانیه ی صبح بود که هم نفسی از دیروز ، خود را یاد شهریار انداخت. تلفن همراهش زنگ زد و از خواب که پرید و خواست جوابی بدهد ، زنگ قطع شد و پیامکی دید که نوشته بود: " در غم این خواب با شمایم ." برای لحظه ای خود را گنگ خواب دیده ای دید و در خوابی که می دید بیداری به سراغش آمد و به یاد جمله ی کوتاهی افتاد که حتما می خواست چیزی را یادش بیندازد . پاشد و پرده ی پنجره را که به یکسو کشید ، در نگاهش به ساعت ، تقویم و برفی که از دیشب تا حالا همچنان می بارید به یاد سحر گاهی هنوز تاریک در سالهای پیش افتاد و ناگه با پیچیدن صدایی مهیب در گوشش به حیاط دوید .


 

ادامه مطلب ...