بشارتی جاودانه بر همسبتگی مرگ و زندگی
فریاد مورچگان
فیلمنامه ، تدوین و کار گردان : محسن مخملباف
محصول : 2006
" فریاد مورچگان " با همان سکانس اوّلش که با سایه هایی سنگچین شده عجین می شود و با ریل قطاری که چون تقدیری گنگ گسترده است ، آدمی را به دنیایی می برد نمادین و شخصی ، که در آن سخن از معمای خلقت می رود و به برداشتی که فیلمساز از زندگی و مرگ دارد و فرجامش همانا سردر گمی آدمی در میان باورهاست ختم می شود .
بشارتی جاودانه بر همسبتگی مرگ و زندگی
فریاد مورچگان
فیلمنامه ، تدوین و کار گردان : محسن مخملباف
محصول : 2006
" فریاد مورچگان " با همان سکانس اوّلش که با سایه هایی سنگچین شده عجین می شود و با ریل قطاری که چون تقدیری گنگ گسترده است ، آدمی را به دنیایی می برد نمادین و شخصی ، که در آن سخن از معمای خلقت می رود و به برداشتی که فیلمساز از زندگی و مرگ دارد و فرجامش همانا سردر گمی آدمی در میان باورهاست ختم می شود .
" فریاد مورچگان " هرچند که از یک خط داستانی برخورداراست و در آن زن و مردی در سفر به هندوستان ، می خواهند که به دیدار" مرد کامل " بشتابند اما بیشتر از آن که متعلق به یک سینمای قصه گو باشد ، فیلمی است که زیاده روی اش در ضبط نگاتیوهای مستند گونه و نیز دیالوگهای طولانی ، آن را به یک فیلم کاملا روشنفکرانه و سمبلیک از ژانر فلسفی تبدیل کرده است و زنی که به ایمانی عرفانی از نوع بودایی معتقد است مدام زمزمه می کند :" من قاتلم چون راه می روم ... خدایا مورچه ها را ببرکنار. چون که که باید راه بروم ."
مرد اما ماتر یالیستی است که ماورا را باور ندارد و با همه ی اعتقادی که به کمونیزم دارد و به یک فریاد اجتماعی و اینکه با یک تحول اجتماعی می شود فقر را از جامعه ریشه کن کرد در مقابل دیدگاهای زن که می گوید :" فقرا خوشبخت ترند . چون آنها با چیزهای کوچیک کوچیک خوشبخت می شند ... خوشبختی یک خط نیست . یک مشتی از لحظه هاست ..." پاسخی چنین می دهد : " می گی خدا پولدارها را دوست نداره . اگر دوست نداره پس کی اونها رو خلق کرده . پس یا خدانیست و اگر هست عادل نیست ."
آنها در جدالی درونی با خود وباور هاشان ، می رسند به جغرافیایی که فقر بیداد می کند و مرد به خاطر مسلکی که دارد و اینکه باید با مردم فرودست جوشید و زن به به خاطر معنویتی که در فقر می بیند ، تصمیم می گیرند که با آیین هندوها زن وشوهر شوند ووقتی که شبانه است و هنگامه ی زفاف ، زن از عشقبازی فقط برای بچه دار شدن حرف می زند و مرد ولی ، از اینکه باعث تولد یک انسانی شود دچار یک بحران روحی شده و با حالتی قهر از آن دخمه ی روشن می زند بیرون و در برخوردش با یک فاحشه ، در راستای همان نگاه دیالکتیکی اش به انسان و جهان ، او را کرایه کرده و در حالی که روسپی، چهار دست و پا و عور، جلوش زانو زده و به شکل میزی در آمده که مرد، زیر سیگاری اش رو پشت او گذاشته ، سرمست از زن و شراب ، منزلت وی راتاحد یک حیوان تنزل می دهد ودر خیال اش ، همسرش را می بیند که رو چرخ سفالگری ، برهنه ایستاده و او بر قامت او گِل می گیرد . یعنی تأویل این نکته که اسطوره ها و داستانهای آفرینش ، همه آفریده ی ذهن بشرند و بس.
زن ومرد در پی شبی آنچنان ، همچنان در جستجوی " مرد کامل" اند و رسیدن به " بنارس" که شهر مقدس هندوهاست وولی این که چرا مخملباف این همه به تفکیک جنسیتی بها می دهد و آنها را نه دنبال " انسان کامل " بلکه پی " مرد کامل " می فرستد ، آیا به نو عی پیروی ازهمان ذهن مسلط مرد شرقی بر زن نیست ؟
البته اینجا نوعی گرته برداری آشکار از نماد " سیمرغ " عطار در " منطق الطیر " کاملا پیداست و همچنین تأثیر رمان " کیمیاگر" اثر " پائولو کوئیلو" در ضمیر ناخودآگاه فیلمساز که فیلم نوشت آن نیز کار خود اوست .
آنها" مرد کامل " را که می یابند مرد با عنایت به چهره ی او که همچون خواجگانی سترون حتی مویی نیز بر صورت او پیدانیست می گوید : " او حتی مرد ناقص هم نیست تاچه برسد به مرد کامل. "
اما مرد کامل با گفتن اینکه " اگر بگویی خدا هست پس هست . اگر بگویی نیست ، پس نیست ... " می رسیم به جایی که کاراکتر زن فیلم ، یادداشتی را که مرد کامل با آب پیازی نوشته بود و فقط برروی شعله های آتش می شد آن را خواند ، به رازی دیگر در پایان سفرش روبرو می شود و اینکه مرد کامل نوشته بود : " بی سفر هم می شه خدارا یافت . حتی باتعمق بر شبنم یک گلبرگ در باغچه ی منزل خود ..."
" فریاد مورچگان " ، نه فریادی بینوایان است و نه فریاد مردمانی از سرِ سیری. سخن از تشنگی روح انسان است و پاسخ به معما هایی که فکر بشر را احاطه کرده و باید که با جست و جو ، به دنبال معنایی برای زندگی بود .
جدا از شخصیت های نمادین کاراکترهای اصلی زن و مرد در " فریاد مورچگان " ، یک مرد آلمانی هم داریم که برای آرامش روح اش ، در میان هندوهایی زندگی می کند که معتقدند زندگی رنج است و تا انسان از گناه تطهیر نشود ، همیشه بعد از مرگ ، بازگشتی دوباره وچند باره به دنیا خواهد داشت تا رنج بیشتری ببرد .
یک مرد غربی که در جواب کاراکتر مرد فیلم که تا چه حد می تواند این نگاه درست باشد می گوید :
" زندگی ، گارانتی ندارد . ولی حداقل اینه که دنبال دور باطل نمی روی . "
در این فیلم دو استعاره ی تصویری هم وجود دارد که یکی وجود دستکشی است که در ابتدای فیلم ، چشمان زن را پوشانده که در حقیقت ایمایی به غلبه بر حجاب درون است برای دیدن حقایقی که عرفان ایرانی – اسلامی هم بر آن تأکید دارد و دیگری وجود یک صندلی چوبی که مرد با خود می گرداند و نهایتا به درد سوزاندن مرده ای می خورد که از بس بینواست حتی بستگانش پول لازم برای خرید هیزم کافی، جهت سوزاندنش ندارند . اشاره ای ظریف که حکایت از نفْس آدمی دارد در هر آنجایی که کردارهایش با حرفهایش نمی خوانَد . زیرا مردی که مدام از سوسیالیزم می گوید و خیزش فقرا علیه سرنوشتشان ، وقتی که نوبت عمل می رسد حتی صندلی خود را به آن بیچارگان نمی بخشد که حداقل در آتش اش اندازند ودر سوزاندن مرده ی شان ، شرمنده ی فقرشان نباشند و فقط موقعی که او مشغول صحبت است و صندلی اش را جاگذاشته ، آن وقت است که صندلی او را برداشته و به روی آتشی می اندازند که هرلحظه ای بیم خاموش شدنش می رفت . صندلی که از چوب است و منشاء آن درخت و درخت هم در اساطیر سرچشمه حیات کیهانی ، هیچ هم بی ارتباط با نفسانیت آدمی نیست و همچنین بشارت این راز جاودانه که مرگ و زندگی را نمی شود از هم جدا کرد .
اما من به این رازغریبانه ی پیوند بین آن زن و مرد، هرچه می خواهم که واقع گرایانه فکر کنم ، نمی توانم و باور دارم که " مخملباف " نیز ، قصد روایتی واقع گرایانه از طرح قصه نداشته و وجود آنها فقط ، نمادی بودند تا او بتواند نگاهش را در خصوص ایمان ، باور ، و معما های هستی مطرح کند .
اینکه مخملباف بعد از دوره ای سرمشق نوشتن و زندگی را فقط سیاه و سفید دیدن ، در اوجی گام گزارده که به جوهره اصیل هنر دست یافته و سینماگری پویاست هیچ شکی نیست . اما من هنوز دوستدار آن " مخملبافی " هستم که بعد از تولد دشوارش در فیلم " دستفروش" ، سازنده ی فیلم هایی چون " عروسی خوبان " ، " نوبت عاشقی " ، " بای سیکل ران " ، " ناصرالدین شاه آکتور سینما " و " هنرپیشه " بوده است .
1388