مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

گفتگو با" شهریار گلوانی" ( نویسنده، مترجم و منتقد ادبی ) / علیرضا ذیحق


علیرضا ذیحق

گفتگو با" شهریار گلوانی"

 نویسنده، مترجم و منتقد ادبی

- چشم انداز جریان ادبی موجود در  شهرمان "خوی" را چگونه می بینید؟

پاسخ به سؤال شما نیازمند دو پیش فرض پذیرفته شده اساسی است. نخست اینکه جریان ادبی در خوی وجود دارد و دیگر اینکه با توجه به گذشته و حال این جریان ادبی چشم انداز آتی آن چه می تواند باشد. به نظر من آنچه شما از آن به عنوان جریان ادبی یاد می کنید ادبیات مکتوب و یا شفاهی در حوزة شعر است. چون من غیر از شما ( علیرضا ذیحق) فرد دیگری را سراغ ندارم که در این شهر بطور حرفه ای در حوزة داستان، نقد و... اثری قابل عرضه داشته باشد، البته قبل از انقلاب داستان نویسهایی مثل قادر آژغ با رقه هایی بودند که به سرعت خاموش شدند و به هیچ روی نمی توان عنوان جریان ادبی به این سوسوهای لرزان اطلاق کرد چرا؟

 



علیرضا ذیحق

گفتگو با" شهریار گلوانی"

 نویسنده، مترجم و منتقد ادبی

- چشم انداز جریان ادبی موجود در  شهرمان "خوی" را چگونه می بینید؟

پاسخ به سؤال شما نیازمند دو پیش فرض پذیرفته شده اساسی است. نخست اینکه جریان ادبی در خوی وجود دارد و دیگر اینکه با توجه به گذشته و حال این جریان ادبی چشم انداز آتی آن چه می تواند باشد. به نظر من آنچه شما از آن به عنوان جریان ادبی یاد می کنید ادبیات مکتوب و یا شفاهی در حوزة شعر است. چون من غیر از شما ( علیرضا ذیحق) فرد دیگری را سراغ ندارم که در این شهر بطور حرفه ای در حوزة داستان، نقد و... اثری قابل عرضه داشته باشد، البته قبل از انقلاب داستان نویسهایی مثل قادر آژغ با رقه هایی بودند که به سرعت خاموش شدند و به هیچ روی نمی توان عنوان جریان ادبی به این سوسوهای لرزان اطلاق کرد چرا؟ چون اولاً متأثر از فضای داستان نویسی تفنّنی قبل از انقلاب بودند که افراد بسیار استخواندارتری همچون اعتمادی، پرویز قاضی سعید، جواد فاضل و خیل پاورقی نویسان مطبوعات زرد پرچمدار آن بودند و دیگر اینکه بدلیل نبود روحیة تعامل جمعی و اساساً نبود بستر لازم بر این تعاملات بتدریج محو شدند و میدان همچنان خالی بود تا اینکه بالاخره "علیرضا " یک تنه بار داستان نویسی خلاّق و جانبدار و متعهد را به دوش کشید و تا امروز هم ادامه می دهد اما در خصوص آینده باید اعتراف کنم که به هیچ وجه خوشبین نیستم. به چند دلیل روشن که یکی از آنها نبود بستر لازم و امکانات جهت تربیت نسل جدید داستان نویسان است در این شهر چند صد هزار نفری چند کلاس و کارگاه و آموزشگاه داستان نویسی سراغ دارید، متولی این امور چه کسانی هستند؟ دوستانی که می خواهند در این زمینه فعالیت کنند باید به چه مرجعی به چه مقامی و به کجا مراجعه کنند؟ ادارة ارشاد؟ انجمنهای ادبی؟ واقعاً باید چه کسی پاسخگوی نیازهای علاقمندان باشد؟ مگر خود علیرضا بدون درک محضر اساتید و بزرگان داستان نویسی و غولهای ادبی همچون رضا براهنی و دیگران می توانست تبدیل به علیرضا ذیحق ای شود که امضایش پای هر نوشته ای اعتبار جاودانه ای به آن می بخشد. شکی نیست که همة انسانها محصول بلافصل محیط خود هستند. لذا اگر واقعاً درد تربیت انسانها را داریم باید درد تربیت معماران روح انسانها که همان تلاشگران حوزة ادبیات هستند را داشته باشیم. خانم نگار اسکندرفر از دوستی نقل می کرد که پدرش او را به سه چیز وصیت کرده بود: اول اینکه از سیاست بپرهیز. دوم اینکه در پی کسب شهرت نباش و سوم اینکه... این سومی را فراموش کرده بود اما می گفت از آنجا که آن مرحوم مردی اهل ادب و قلم بوده لابد وصیت کرده هرگز سراغ ادبیات آن هم از نوع مستقل اش نرو. حالا حکایت ماست. با این عنایتی که به نویسندگان و اهل قلم می شود شک دارم کسی مایل به فعالیت در عرصه ادبیات مستقل و جانبدار باشد. البته خواهند بود کسانی که با رونویسی از آثار دیگران، این حوزه را به نان دانی تبدیل کنند که صد البته اینان همچون اسلافِ شان کفِ روی آب خواهند بود.

 

-  به این ترتیب رمز ماندگاری را در چه می‌دانید؟

این سؤال قبل از اینکه ترمینولوژیک باشد فلسفی است. بشر همواره این دغدغه را داشته که چگونه می تواند خود را جاودانه کند. واقعاً انسانهای اولیه ای که در غار با استخوان حیواناتی که شکارشان کرده و خورده بودند روی چه قصد و انگیزه ای خطوط کج و معوج بر دیوارة سنگی غار رسم کرده اند؟ تفنّن؟ سرگرمی؟ به قصد خلق اثری هنری؟ و یا بیان خود؟ بیان خود و زندگی خود؟ نحوة شکار و گذران امور؟ و یا ماندگار کردن خود؟ گمان نمی کنم کسی قادر باشد جواب قطعی و بدون اما و اگر به سؤالات بدهد اما هر چه هست می دانیم که اینها همه نوعی نشانه گذاری است نشانه هایی که بعد از گذشت هزار سال از طریق آن می توانیم نحوة شکار کردنِ شان، ابزار کارشان، سیستم و سازمان زندگی شان را شناسایی کنیم،پس رمز مانایی و ماندگاری در خلق اثری است که بعد از سپری شدن سالیان سال خواننده، بیننده، شنونده بتواند خالق اثر را بفهمد، درک اش کند، پا به پای اش بخندد، بگرید و با تمهیداتش احساس یگانگی کند. شاید ذکر یک نمونه خالی از لطف نباشد. تقریباً همه کسانی که در آذربایجان زندگی می کنند با فیلم "مشدی عباد" آشنایی دارند. آیا بعد از این همه سال کسی را سراغ دارید که بعد از تماشای فیلم احساس خوشی نسبت به آن نداشته باشد. آیا فکر می کنید بعد از صد سال دیگر کسی سراغِ مشدی عباد نخواهد رفت، دویست سال چطور؟ نمونة دیگری عرض می کنم. راز ماندگاری لیلی و مجنون چیست؟ مگر در آن سالها فقط لیلی و مجنون، عاشق و معشوق هم بودند و دیگر هیچ مردی عاشق زنی نبود؟ از میان آن همه عاشق و معشوق چرا لیلی و مجنون ماندگار شدند؟ به گمان من راز ماندگاری آنها در نحوة گزارش نظامی نهفته است. طوریکه هر خواننده ای جزئی از خود را در آن داستان و در آن شخصیتها می بیند. اساساً بن مایه ی اصلی هنر انسان است. زندگی است. هنری که در آن نشانی از انسان و زندگی نباشد هنر نیست. در واقع چیزی خلق نمی شود که ماندگار شود. پس رمز ماندگاری در خلق انسان و زندگی است.

 

- اما به هر حال جریان ادبی ـ هر چند بصورت بطی، وضعیت موجود است؟

قطعاً. اصلاً هیچ ملتی بدون ادبیات وجود ندارد. موضوع اصلی این نیست که بدانیم مؤلفه های این ادبیات چیست؟ بقول نیما:

بامردم بی دانش بسیارنویس

 یارب‌چه‌کندیک‌تن‌هشیارنویس

 من‌مارنویسم‌اوکشدنقشه‌ی‌مار   

  بامارکشی‌خودچه‌کندمارنویس

تأکیداً عرض می کنم متأسفانه مؤلفه ادبیات کنونی ما "زده گی" است. منظورم از "زده گی" یعنی بد فهمیدن یک پدیده، غرب زده گی، سنت زده گی یعنی بد فهمیدن غرب و سنت. در ادبیات هم همین امر صادق است. نویسندگان ما نوعاً بین صفت و نوآوری سرگردان هستند. این سرگردانی نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی است یعنی در لحظه ای خاص به خاطر نداشتن جا پای محکم و بنیان مرصوص به یکی از دو قطب افراطی سنت و نوآوری گرایش پیدا می کند. جریان ادبی نباید نان به نرخ روز خور باشد. لازمة یک جریان ادبی و فرهنگی سالم و خلاق آگاهی از ضرورت های زمان و نیز درک عمیق ادبیات کلاسیک است. ادبیات کلاسیک ما فرهنگ شفاهی عامه است. زحمتی که دوستان در تدوین و جمع آوری داستانهای »عاشقها« کشیده اند و نیز در حوزة فولکلور و ادبیات شفاهی کار کرده اند، فوق العاده ارزشمند و در خور تقدیر است. این ها قدمهای بسیار ضروری و اساسی است که برداشته اند و باید تداوم یابد. باید دردها و رنجهای نیاکان را شناخت و با اتوپیای انسانی آنها آشنا شد.

 

- فکر می‌کنم شما بیشتر از اینکه به سؤال من پاسخ دهید به نقد ادبیات می‌پردازید؟

حق با شماست. بدون نقد شناخت حاصل نمی شود. برای شناخت جریان ادبی بقول شما بطیء و ضعیف، باید ابتدا به نقد اساسی آن دست زد. مثلاً عرض می کنم در دوران مشروطه ادبیات انقلابی رسالت بردن پیام انقلاب به میان مردم را داشت وقتی عارف با اشعاری، فساد طبقة حاکم را برملا می کند وظیفه سیاستمداران را به عهده می گیرد:

  دزدندوکیلان‌وخوابندوزیران                           بردندبه‌سرقت‌همه‌سیم‌وزرایران

  مارانگذارندبه‌یک خانه ویران                          یارب‌بستان داد فقیران ز امیران

هر چند این اشعار در جای خود بسیار شورانگیز و حرکت آفرین بودند اما همة حرف من این است که وظیفة اصلی جریان ادبی پرداختن به سیاست نیست. سیاست سپهر فعالیت سیاسیون است. سپهری که ساز و کارهای مخصوص خود را دارد. مملو از سمومی است که شاعر و یا نویسنده قصد زدودن و خنثی کردن آنها را دارد. دروغ، نیرنگ، فریب، ریا و... این ها موضوعاتی هستند که جریان ادبی لاجرم باید آنها را افشاء کند تا نسلی مؤمن، انساندوست، یاری رسان و صادق را تربیت کند.

 

- در خلال صحبتها اشاره به اتوپیا کردید. فکر نمی کنید دوران اتوپیا سازی سپری شده باشد؟

به هیچ وجه. نویسنده بدون اتوپیا نمی تواند هیچ اثری را خلق کند. حتّا کسانی که رئالیسم را به شکل افراطی می خواهند پیش ببرند نیز مجبورند به ادبیات ایجابی روی بیاورند.

انسانهای سرگشته، پریشان، درمانده و رنجور به پناهگاهی نیازمندند که در آن دمی بیاسایند و باز به قول نیما: "قاصد روزان ابری داروک ـ کی می رسد باران" بالاخره باید در سلطة خشکسالی چشم براه باران بود یا نه؟ باران چیست؟ اگر از منشأ اسطوره ای و روان شناختی و حتی فلسفی به موضوع "باران" نگاه می کنیم می بینیم که موضوع و متعلق "باران" همان دلالت یا سمانتیک (Semantic) است. چیزی که تنها در حوزة اتوپیا می توان آن را بررسی کرد.

 اگر اجازه بدهید قدری تخصّصی تر موضوع را بررسی کنیم. افلاطون علم حقیقی را علم به کلی ها می دانست. ضمناً معتقد بود که شاعران تقلید از طبیعت می کنند پس از علم حقیقی دور افتاده اند. اما نوافلاطونیان معتقد بودند شاعران نه از طبیعت‌بلکه‌ازفردها نوعی‌الهی Dirine archetype تقلید می کنند فلذا اتوپیایی را ترسیم می کنند که فراتر از معرفت های تغییرپذیر است. چون معرفت تغییرپذیر اعتبار علمی ندارد از این روست که نویسندگان و شاعران نباید خود را در بند سپهر سیاست که معرفت تغییرپذیر است اسیر کنند چون در بهترین حالت اثری را خلق می کنند که تاریخ مصرف دارد، نویسنده سقراط گونه از دیوتیهای دانا چنین می آموزد که پایبند زیبایی اندام یک انسان نباشد بلکه باید زیبایی ملموس را نردبانی سازد که پله پله بالا رود تا به زیبایی ذهن و از آنجا به مثال و ایدة زیبایی، مطلق دست یابد. این بحث البته نیازمند فرصتی است که شاید بعدها دست بدهد و بیشتر و مفصل تر درباره اش صحبت کنیم فعلاً همین را داشته باشیم که فردیت نویسنده نباید اثر را به حد حدیث نفس و امور خصوصی تقلیل دهد.

 

- بسیار خوب. اگر موافق باشید قدری در مورد "ترجمه" و نقش "نهضت ادبی ترجمه" در آشنایی نویسندگان با جریانات ادبی جهان صحبت کنیم.

قبل از پرداختن به موضوع مورد نظر شما یعنی ترجمه و نقش آن لازم است موضوعی را به وضوح بیان کنم و آن اینکه ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در مسیری حرکت می کنیم که بار لسانی شروع شده و بالاخره رسیده به ادبیات کلاسیک غربی. به رمانیتسم، رئالیسم، ناتورالیسم، سمبولیسم، سورئالیسم و بالاخره ادبیات مدرن اواخر قرن نوزدهم و اوایل این قرن و همین اواخر به جریان سیال ذهن ـ رمان نوفرانسوی ها و رئالیسم جادویی نویسندگان آمریکای لاتین و همین سالها به ادبیات پست مدرن. منظورم از بیان این تاریخچه مختصر این است که ادبیات ما جزئی بسیار کوچک از خانوادة فراگیر و گسترده جهانی است. همچنانکه ادبیات آمریکای لاتین بخش کوچکی از این خانواده بود. ادبای آمریکای لاتین با سور رئالیسم همپا شدند و با بهره گیری از رئالیسم غرب، رئالیسم جادویی را آفریدند که می توان گفت ترکیبی است از رئالیسم و یا رئالیسم سوسیالیستی با جادو و جادوگری آفریقا و به این ترتیب ما هم اگر بخواهیم از قافلة ادبی جهان عقب نمانیم باید بتوانیم خود را همگام با آنها سازیم. اما چگونه این امر میسّر است؟ به گمان من باید پایه های مادی انکشاف همه جانبه ادبیات جهانی را شناخت. بدون این شناخت همگامی میسّر نیست. واقعیت این است که از قافله جهانی بسیار عقبیم. بسیار عقب. وقتی در ایران داستان نویسی را آغاز می کردیم مثلاً مرحوم جمال زاده با »یکی بود یکی نبود« در غرب قدمهای نخستین را برای ورود به رئالیسم جادویی برمی داشتند. پس ملاحظه می کنید فاصله ما با آنها از کجا تا کجاست؟ برای پر کردن این فاصله اصلاً نیازی به تقلید کورکورانه نیست. نیازی به ژستهای روشنفکرانه ای نیست. نیاز به شناخت فرهنگ کلاسیک خود و شناخت فرهنگ نوین و پویای اطرافمان است با تلفیق و برخورد و یا کلتیکی با این مقوله است که سنتزی در خور خواهیم داشت. در هر صورت نیاز به تربیت مترجمینی داریم که بتوانند ادبیات غرب را آنگونه که شایسته است منتقل کنند این نهضت با اصطلاح ادبی ـ ترجمه نیازمند مترجمینی استخوانداری است که سرسری با مقوله ادبیات برخورد نکنند و شاخک های خود را برای کسب سود و صرفه و به قول معروف بازاری گری حساس نکنند. ادبیات جاندارتر از هر زمان و پویاتر از همیشه در صحنة اندیشه جهانی حاضر است. فقط لازم است بیشتر بیاندیشیم و بیشتر بخوانیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.