فریدون حصاری
ترجمه از ترکی : علیرضا ذیحق
حکایت ِ تبار
گاهی از خود می پرسم
با خویش چه کردیم ؟
هرخدمتی بود
به دیگران کردیم !
هر توشه ای بود بردند ، خوردند
اما چه بی نمک بود دست ما
نثار جان را نیز
وظیفه خواندند .
سرشک دیده هامان برای دیگری
درد چشمانمان ، غصه ی سالیان
تاعهد و پیمان بستیم
با جان ِ خود پاس داشتیم .
کارمان جان کندن
نصیبمان ذره ای
خویشتن را بهایی ندادیم
بیگانگان را سرشارِ نعمت کردیم .
شعله شدیم ، گرم و آتشناک
به هر کاشانه ای که سردش بود
غارتگرِ خود گشتیم
و جان مایه شدیم نارفیقان را.
کک ِما هم نگزید
به وقتی در سده ها
زبانمان لگد مال
وتبار ما خونی بود .
چراغی نور افشان شدیم
روشنی دادیم
غریبان ِ دیاران را
دریغا که نوری
بر خود بتابانیم .
فریادمان را
هیچ دادرسی نبود
به هرکه دل بستیم
پشت و خنجر شد
نصیبمان .
نه که حالیمان نبود
بود اما ، نیکی راه ما بود
مشعلی فنا نا ناپذیر
پیوسته روشن
بسان یک ستاره .
در گذر از طوفان ها
تنها از گلیم ِ خود چسبیدن
آیین ما نبود
غافل بودن ازایل و تبار
و تلخی تقدیرش نیز
هیچ شایسته نبود.
بر بیگانگان کینه ورزیدن
چشم بر زلال دل بستن
شیوه ی ما نیست
از سعادت خود گذشتن نیز
ملتی را
رواست آیا ؟
هیچ انسانی بر انسانی
بیگانه نیست
دستان آدمی ، چشمه ی مهر است
همگام و غمخوار باید بود.
گهواره ی سخاوت است
این سرزمین پاک .
اما از پیشینیان
کلامی مانده که :
نخست کلبه ی خویش
زان پس ، کاشانه ی دیگری .
یاران ، دروسعت تاریخ
چنین بودیم
اکنون اما ، دگرگونه باید زیست .
عهدی تازه ببندیم
با میراث دیرینمان ، زبان شیرینمان
مهربان باشیم !
از رنج ها و زحمت ها ،
سهمی برگیریم
و جانان ِ دیار
آسودگی را در خانه
میزبان باشند .
دریغا که عمل باید
از گفتن چه حاصل !
ختم کلام
این گویه ی مختصر:
دو خدمت بر دیگران
خدمتی هم بر خود !