علیرضا ذیحق
از میان یادداشتها ی روزانه:
لحظه ها ی دلتنگی
80/7/1- خوی
انسان بعضا با شیوه ای از زندگی چنان اخت می گردد که گویی حذف آن شیوه ی بخصوص ، امری پرمخاطره بوده و تبعاتی جبران ناپذیر در پی خواهد داشت .
زندگی چند صباحی بیش نمانده است وحداقل کمتر ازآنی زندگی می کنم که بیش از این زیسته ام .گذشته هم با همه ی رنج ها و خوشی هایش جز یک چشم بر هم زدن نبوده است . آینده هم چشم اندازی تاریک است و هیچ کورسویی از امید به چشم نمی خورد . فقط بازی زمانه است که هر از چند گاهی شاید بتواند به زوایای پنهان و ظلمانی لحظه ها نوری بتاباند . درون ام چنان مغشوش است که از نیامده ها می ترسم وجسارت و قوت دل ام را در دیروزها جا گذاشته ام . آرزوهایم در محاق مانده اند و نوشته هایی که با خون دل و هزار رنج نوشته ام غبار می گیرند .
آی کودکی ، کجایی که اصلا فکر نمی کردیم فردایی است و لحظه – لحظه ی هستی را با همه فقر و نداری که تو زندگیمان بود خوش بودم . انگار دنیا جز خنده و بازی چیزی در آستین نداشت ومن در آستانه کودکی و بلوغ تصنیف فیلمی از " فردین " که دیده بودم و با عده ای سوار ماشین بود را زمزمه می کردم که چنین بود : " هرچه پیش آید خوش آید ماکه خندان می رویم . .."
شیرازه ی باورهایم از هم گسیخته و تردید ، شیره ی هستی ام را مکیده است . روزگاری دل ،هوا یی تازه می جست و قلم با هرجمله ای که نقش می کرد ، هستی ام را طراوتی نو می داد . اما اکنون نوشتن زجریست و ننوشتن دردی . دیریست هراس فردا را دارم ، نوعی بیقراری که با بیم گزمه ها و نداری ها گره خورده است . اما با همه ی اینها ایستاده ام و به یادعنوان فیلمی زیبا در نوجوانی هایم می افتم که چنین بود " درختها ایستاده می میرند ".