علیرضا ذیحق
مقصر پدرم بود
داستان کوتاه
لحظهی تلخی بود و باید میگریخت. اول نشناختاش و اما تا در خاطراتش پرت شد دید که سیماست. دوست و همکلاسیاش. ده سال آزگار گذشته بود و اگر پابه پای او یک مریض سمج سرنمیرسید، فرارش امکان نداشت.
علیرضا ذیحق
مقصر پدرم بود
داستان کوتاه
لحظهی تلخی بود و باید میگریخت. اول نشناختاش و اما تا در خاطراتش پرت شد دید که سیماست. دوست و همکلاسیاش. ده سال آزگار گذشته بود و اگر پابه پای او یک مریض سمج سرنمیرسید، فرارش امکان نداشت. رنگی تو صورتاش نبود و داشت دور میشد که سیما، جلوش سبز شد و با اصرار، کشیدش به درمانگاه. خواست نارو بزند و اما زباناش به دروغ باز نشد و دق دلش ترکید: «مقصر پدرم بود. اعتیادش ویرانمان کرد. از من حذر کن؛ تو هر خلافی بودهام و مثل برگی در دست بادم که تا بجنبم زمین میخورم.» به دستور سیما بستریاش کردند و وقتی که چرک و افیون و عفونت از رگ و تناش زد بیرون ومیخواست برود و اما جایی برای رفتن نبود، سیما را دید که چشم انتظارش نشسته است. دیگر در هر قدمی که برمیداشت نه تباهی بود و نه گمراهی، آوارهی بیپناهی هم نبود. شغلی داشت تو یک شرکت خدماتی و با بیش و کم میساخت و آبروداری میکرد. اما گاهگداری خوابهای عجیبی میدید: "کابوس یک زن دوزخی که فرشتهای او را از اعماق آتشی در یک خیابان بن بست میربود.».