مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

پروانه ای در تخته بند / داستان کوتاه / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

داستان کوتاه


پروانه ای در تخته بند

 

- باید که خوشحال باشی . حتی به تظاهر هم شد سعی کن بخند . این یک حکم است !

- حگمِ مرگ که نیست دست خودم نباشد و اراده ای یا اجلی ناشناخته مرا از پا بیندازد . من نمی خواهم بخندم .


 

 

  علیرضا ذیحق

داستان کوتاه

پروانه ای در تخته بند

 

- باید که خوشحال باشی . حتی به تظاهر هم شد سعی کن بخند . این یک حکم است !

- حگمِ مرگ که نیست دست خودم نباشد و اراده ای یا اجلی ناشناخته مرا از پا بیندازد . من نمی خواهم بخندم .

- اما تو قرارداد بستی و این فیلم را باید به خوبی و خوشی تمام کنیم .

- از اول هم گفته بودم فقط خودم خواهم بود وبس. خنده و گریه ی زورکی کارمن نیست .

- تانخندی این فیلم رودستمان باد خواهد کرد و مجوز ارسال آن را برای هیچ جشنواره ای نخواهیم داشت .

- شما قرار بود حقیقت را به تصویر بکشید و من هم راضی شدم . از روزی که از زیر تیغ جراحی در آمده ام لحظه ای نیز آن خنده ای را که شما می خواهید من تو این خاک نداشته ام .

- راست راستَکی که نه ! فقط لحظه ای آن هم مصلحتی .

- همین که اشکی نمی ریزم خیلی مردی نشان می دهم . هر وقت خواستید واقعیت را آنطور که هست به تصویر بکشید و منع قانونی نداشتید سراغ من بیایید . کاش کمی از " فروغ " یاد می گرفتید که در عین یک آسمان روشنایی تو دلهای جزامیان ، نام فیلمش شد " خانه ، سیاه است " .

او قهر کرد و رفت و هرکس هرچه گفت انگار نشنید . نشنیدن چیزی بود که از بلوغ تا حالا عادت اش شده بود . او که روزی آرزو داشت عقاب آسمانها باشد و تخته بند تن اش را تا اوجها بکشد وقتی که باهمه ی  موفقیت هایش در آزمون های مختلف ،  آخر سر گفتند " تو یکی نه . تو نمی توانی." سر راست رفت دانشگاه . روزی هم  که دکترای روانشناسی اش را گرفت و باید سربازی می رفت ، معاف اش کردندو رفت استخدام شد.

سالها با خود در جدال بود و ازاینکه عوض خلبانی سر از استادی در آورده بود  قانع شده بود که یک کمی خوشحال باشد . چرا که روانشناسی کمک  اش  می کرد اندکی هم شده بتواند با تعارض های وجود ی اش کنار بیاید . با همه ی اصراری که غیر از مادرش تمام آشنا ها داشتند تا زن بگیرد و حتی یکی از همکاران اش نیز علنا با سِرتِقی  به او ابراز عشق کرده و حتی حاضر شده بود پشت وب کم کامپیوتر ، هر جوری عشق اوست با او باشد و هر سؤالی از جسم و رو ح اش دارد را برایش بنویسد و عریان کند ، باز خاموش مانده بود . تا که روزی سالها اندوخته اش را برداشت و پرواز کرد .  پاریس را با دنیایی نور و شکوه ، زیر پای خود داشت و اما هیچ دوست نداشت که دوباره هبوطی به زمین داشته باشد .  لحظه های جدایی از سالها چنان بودن اش داشت آغاز می شد و "دکتر سیمون " تو فرودگاه منتظر بود .  او خانمی کرده و ترتیب همه ی کارها را داده بود .

دکتر سیمون مردی را ملاقات می کرد که استاد  میهمان دانشگاه " سوربن "  بود و مدت مدیدی را باید ، به پژوهش و معالجه می پرداخت . مردی از شرق با نامی بلند و اما با غروری شکسته که آمده بود خویشتن ِ خویش را کشف کند .  این سفر ، دوسال طول کشید وسر انجام ، هر زخم و شکافی که روح و تن اش را می آزُرد بهبود یافت و روانپزشکان نیز در سازگاری او با وضعیت موجود  هر چه از دستشان بر می آمد کردند .

روزی که عزم رفتن داشت دکتر سیمون گفت : " دیدی که  داری رنج می کشی برگرد . فکرنکن تو این  مدت باری بودی بر دوش ،  برعکس، شاخساری بودی خوش بار .  به رفتن ونماندنت داشجوها هم معترضند . "

 اساتید و دانشجویانی که با آنهااخت بود ، اورا با هیبتی مردانه تا آخرین پله ی هواپیما مشایعت کرده و از عقابی سخن گفتند که پریدن را این بار باید با بالهای یک قناری تجربه می کرد . 

خانواده اش با ترشرویی هم که شده به استقبال اش آمده و چون اورا کمی جذاب تر و  همچنان مردانه  دیدند  از نگرانی هایشان کاسته شد و اما هنوز فرداها در راه بود و روزی رسید که  این بار ، بی آن که به قوم و خویش  اش چیزی بگوید برای همیشه راهی شد .  فقط به تهیه کننده ی آن فیلم مستند خبر داد و همین . افسردگی کلافه اش کرده بود و دکتر سیمون  باز در فرودگاه منتظرش  می شد  . در این مدت کوتاه، شایستگی ها ، موقعیت های شغلی  و دیروز و اکنون اش زیر خرواری از سنت ها و سلیقه ها چنان خرد شده بود که حتی یک استکان شکسته ی نشکن هم به آن اندازه ریز و خرد نمی شد . او می رفت ولی نه در هیبت یک مرد شرقی بلکه در پیله های تنهایی یک زن .  پروانه ای باید می شد و این پروانگی نباید دیگر اورا، از آواز ها ، رقص ها ، و شبگردی های  عشق و لبخند جدا می کرد .

کارگردان و تهیه کننده ی آن فیلم هم  که بالاخره با کلی دوندگی و واسطه توانسته بودند پایان فیلمنامه را با مختصر تغییری ، با حقیقت ِ بودن در زمینی که ایستاده اند به تصویب مجدد برسانند ، آن لبخندی را که خواست اوبود و موقع جدایی وهجرت در گونه اش شکفته بود ،  از چهره ی او گرفتند.

هواپیما بالای ابرها بود  و  اودر دورترهای غربت و مه ، گوش به شعری  داشت از " فروغ "، که  باصدای نیکی دکلمه می شد  :

 

" می آیم ، می آیم ، می آیم / با گیسوانم : ادامه ی بوهای زیر خاک / با چشمهام : تجربه ی غلیظ تاریکی / با بوته هایی که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار / می آیم ، می آیم ، می آیم / و آستانه پر از عشق می شود / و من  در آستانه به آنها که دوست می دارند / و دختری که هنوز آنجا / در آستانه ی پُر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد ."  

  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.