علیرضا ذیحق
خسته
در سپیدیهای آسمانی که ابر،
اندودش کرده است
ادراک حسی گنگ مرا
از درد، از زخم
و از نیامدهها میترساند.
علیرضا ذیحق
خسته
در سپیدیهای آسمانی که ابر،
اندودش کرده است
ادراک حسی گنگ مرا
از درد، از زخم
و از نیامدهها میترساند.
پاییز نگاههای هراسانم در آینه
لبریز خیرگی در
نیمرنگیهای عاطفه و نیازیست
که در برگ برگهای خموشیهای اندیشهام
باغهای ویران خیالم را
انباشتهاند.
به زیر پلکهای من که دنیایی از بهار خفته بود
این خزان، آزارم میدهد و گم میشوم در حیرانی فصول
وقتی که زمستان دلم
بیابر، بارانش میگیرد. ا
از راههای نپیموده خستهام
و از آروزهای نا رسیده، سرشار !