علیرضا ذیحق
غریبانه
داستان کوتاه
دوست من ...مشکلی که هست این است که من عادت به نوشتن ندارم . فقط
عاشق نوشتن ام . لحظه هایی هستند که نمی توانم ننویسم . اما وقت هایی هم است که هر
چقدر زور بزنم مغزم و به تبع آن دست ام
حتی یک کلمه را به سفیدی تن کاغذ نقش نمی زند . نویسنده بودن سخت است .
باید بگردی و در سفر باشی ودر افت و خیزروزانه ، با مردم بجوشی . ساکن بودن و جم
نخوردن با نویسندگی در تناقض است .
علیرضا ذیحق
غریبانه
داستان کوتاه
دوست من ...مشکلی که هست این است که من عادت به نوشتن ندارم . فقط عاشق نوشتن ام . لحظه هایی هستند که نمی توانم ننویسم . اما وقت هایی هم است که هر چقدر زور بزنم مغزم و به تبع آن دست ام حتی یک کلمه را به سفیدی تن کاغذ نقش نمی زند . نویسنده بودن سخت است . باید بگردی و در سفر باشی ودر افت و خیزروزانه ، با مردم بجوشی . ساکن بودن و جم نخوردن با نویسندگی در تناقض است . حتا باید بلد باشی که عاشق بشوی . و بیشتر از عاشق شدن نفرت ورزیدن را فراموش نکنی . اما مشکل وقتی دوتا می شود و تکثیر می یابد که ساکنی و در سکون و سکوت . بدتر این که بترسی . یعنی آدم را می ترسانند . می نویسی و می گذاری کنار و یکهو ترس برت می دارد که بخواهند کنکاش بکنند . خودت می دانی که از ممنوعه ها عبور کردی و اما موضوع را آنچنان پیچاندی که کسی به دل نگیرد . فراموش نمی کنی همین ماه پیش نه به خاطر نوشتن بلکه بخاطر ننوشتن چیزی و صرفن چون نام ات به سردبیری در پیشانی یک نشریه آمده بعد از ما هها دوندگی در راهروهای عدلیه مجرم می شوی و قریب دوهزار دلار جریمه می پردازی وبه این خاطر از سفر باز می مانی تا سالی و سالهایی بگذرد و توشه ای دیگر بیندوزی . یا که کتابی می نویسی و می فرستی برای مجوز و از صد صفحه بیست صفحه اش خط می خورد . برای ساعات و روزهایی دریغ می خوری که عاشقانه قلم به دست داشتی و عرق روح می ریختی . لذا دلگیر نباش که و قتی دوست داری بنویسم نمی توانم بنویسم . روزگاری زنی را دوست داشتم که صدایش آرام ام می کرد . می ستودم اش که ستودنی بود و به اندازه ی همه ی مردهایی که می شناختم مردتر بود . یعنی دل داشت و جربزه . هنر از هر ده انگشت اش می بارید و شعرها و رسم هایش مفتون ام می کرد . شانس دیدن اش را نداشتم جز خواندن شعرهایش و نثرهایی که گاهگاه می نوشت و می خواندم . یک عشق مجازی . اما نمی دانم چه شد که همه چیز به هم ریخت و همه ی دلخوشی هایم را تاراند . روزی اما سراغ ام آمد که دیگر از هر چه مهر بود خسته بودم . دست خود آدم نیست ، آدم بعضن خسته می شود . دل و دماغی نمی ماند . این از یک عشق مجازی بود که گفتم و از آنهای دیگر که روز گاری دست در دست هم داشتیم چیزی نمی گویم که همه چون سرابی در حافظه می مانند . جز نگاه ها و لبخند هایی که در ناخود آگاه ضمیرم حضور دارند و هر از گاهی به خواب ام می آیند . از من گله مندی که نامه هایت را بی پاسخ می گذارم و اما باور کن که بعضی وقتها نمی توانم بنویسم . شاید هم بهتر باشد بگویم نمی خواهم زیاد به روح و روان ات خود را نزدیک ببینم . چون بدون لمس دستهایت و تلاقی نگاهها در روزگاری کژ اندیشه ، دوستی هم آدم را رنج می دهد . در ضمن از چه بنویسم که تو خوش ات بیاید . در حالی که دارم رساله های موجود در کتابخانه هایی را می گردم که از انتحار حرف می زنند . آدمی شده ام سرشار از یأس و برای گریز از بودنی که عذاب ام می دهد جز به لبخند نوه ی دوماهه ام خیره نمی شوم . پیری هم بد دردیست . کم – کم دارد سراغ ام می آید . سفیدی موهایم به کنار ، دلزدگی اش را چکار کنم . دلزدگی از انگیزه هایی که سرپایم نگه می داشتند و اکنون یک به یک رنگ می بازند . آه ! از امید چه بگویم که دیگر هیچ امیدی به تغییر آنچه که دنیارا در چنگال خود می فشارد نیست . جغرافیایی که به خشت افتادیم هم با آن سنت های افراطی اش و سنت بان های رسمی و قدر قدرت اش دردی به دردها می افزاید و وقتی هوای هجرت نداری که برایت یک ناممکن است ، دیگر نمی خواهی بنویسی . یعنی نمی توانی بنویسی . ..
اینها بخشی از آخرین نوشته ها و یا نانوشته های مردی بود که آگهی ترحیم اش تکان ام داد . غریبانه و در لاک خود بود و اما آنانی که می شناختندش می دانستند که یک مرد بود . هیچ شایعه ای هم در مورد مرگ اش نبود . شهر آرام بود و آدمیان بی تفاوت از کنار مسجدی که عزیزان اش به سو گ نشسته بودند می گذشتند . کنجکاو بودم و فهمیده بودم که یک مرگ عادی داشت . هچون سادگی زندگی اش که غروبها در شهر ، یکی از هزاران بود و پرسه می زد . اما روزی در غربت و آنسوی آبها ، اعلانی در روزنامه ها مرا میخکوب کرد . به حیرت ام وا داشت . عکس آن مرد بود . در یکی از دانشگاهها ، بزرگداشتی برایش ترتیب داده بودند برای رونمایی از کتابهای ترجمه شده اش و نقد آثارش . وقتی سوا کردم و رفتم و شبانه باغروری که مرا در حیطه ی خود داشت به یکی از همشهری ها زنگ زدم . از او صحبت کردم و او گفت : " پسر حسن بقال را می گویی ! آدم خل وضعی بود یادم است ." و من انگار آب بودم و یخ زدم و تازه فهمیدم که چه مردی بود مرد کوچه های ما که ازروزنی تنگ با دنیا سخن گفته بود . نامه ی بالایی نیز در میان دست نوشته هایش بود .