ادامه مطلب ...
خسته از کوچه های زره پوش جهان
نگاهی به شعرهای "مینو نصرت"
ادامه مطلب ...
علیرضا ذیحق
آدم کوچولوی یک خانه ی نقلی هستم که پدر بزرگ ، همه چیز را از چشمان آدم می خواند . من نیز با این که تو عمرسه چهار روزه ام جز چند نفر را با چشمان خود ندیده ام ، فکر او را می خوانم . او می گوید من اندازه ی کفتری ام که رو شانه ی آدم می نشیند و اما این قدی نمی مانم . حدس اش این است که من قدم از او بلند تر خواهد بود. اما از لحظه ای که من زاده شده ام او سخت غمگین است . اوّل اش دل ام گرفت که چرا ازدیدن ام خوشحال نیست . اما تا ته فکرش را خواندم دیدم خیلی هم خوشحال است و اما از این دنیا دل خوشی ندارد . به مادرم می گفت آخر عاقبت ِ این مردم مرا می ترساند . تا پا می گیرند ،
یا ابوالفضل !
داستان کوتاه
مادرم رخت سبزی تنم کرد و گفت :
" تا چهل روز باید این پیراهن تنت باشه که نذرابوالفضل کرده ام ."
اماخودش سیاه پوشیده بود. مثل خیلی از آدم گُنده ها . به این خاطر هم زدم زیر گریه و با جیغ و دادگفتم :
" منم سیاه می خوام .مگه نمی بینی بزرگ شده ام و دارم به مدرسه میرم ؟ "
ادامه مطلب ...
علیرضا ذیحق
زخم شیشه
داستان کوتاه
در چارچوب چوبین قابی کهن ، با شیشه ای کدر و شکسته ،چون مِهی لغزنده ونرم درنگاه ام شکل گرفت . وتا چشمانم لحظه ای بر چشمان درشت و گیرایش و چهره ی مغموم او که تمام قاب را در بر گرفته بودخیره مانَد، در انبوه مه پر رنگی که شتابان چهره اش را محو می ساخت ، گم گشت .برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود، متعجب ام کرد .نگاه آشنایی بود که در ورای سالیانی دور – همچو امروز که در مِه گم گشت – گم اش کرده بودم . اما در آن روزهایی که دیگر نیستند ، طور دیگری بود .در لبخند و نگاه اش گرمی مطبوعی بود .اما امروز که او را دیدم ، سرمای عجیبی را در جای – جایِ بدن ام حس کردم . برق نگاه اش گویی نوری شفاف از انبوهی بلور یخ بود که بی هیچ واسطه ای در تن آدم رسوخ می کرد .
ادامه مطلب ...