علیرضا ذیحق
نجف و پریزاد
داستان عامیانه آذربایجان
حکایت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردی یگانه که دل در مهر هم می بندند و قولی که باید سالیانی بعد عملی گردد . دوبازرگانی که هر کدام از دیاری دیگرند و عمری بگذشته و از دنیا فقط یک چیز کم دارند ، آن هم وجود فرزندی که ندارند. مردانی باخدا و دلهایی صاف که امیرمؤمنان با اذن پروردگار ، یاری رس آنها می گردد و با هدیه ی سیبی ، سبب ساز ولادت فرزندانی می گردد تا آرزوها بر دل نمانند . یکی پسر و یکی دختر . اسمشان نجف و پریزاد و همچون دونیمه ی یک سیب و هر کدام دور از هم ، کودکی و نوجوانی را پشت سرهم می گذارند و چون مرگ یکی از دو یار فرا می رسد ، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفری میگردد تا عشق و آشنائی ها آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.
ادامه مطلب ...بیراهه
تو از سالهای دور می آیی
از جوانی ام
با نغمه و شور
وزیبایی ات که هنوز تُرد است .
ادامه مطلب ...حضرت موسی نین داستانی
حضرت ابراهیم دن 500 ایل سونرا موسی آنادان اولان زمان،بنی اسرائیل ائلین دن هر بیر اوغلان اوشاقی دوغولارکن فرعونون امری نن اؤلدورولوردو. نییه کی بنی اسرائیل آراسیندا بئله بیر اینام وارایدی کی او تاریخ ده بیر اینسان دونیایا گله جک کی فرعونون تاج تختینی داغیداراق اونون احتیشام لی قصرلرین دن هئچ اثر قالمایاجاق .
اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ
با نگاهی به رمان " اسیر زمان " / علیرضا ذیحق
اسیر زمان
اسماعیل فصیح ( 1313ه.ش - 1386ه.ش )
چاپ اول: 1373
چاپ هفتم ، نشر آسیم ، تهران 1386
اسماعیل فصیح که آدمی را " اسیر زمان " و به عبارتی موجودی در چنگ طاعون زمان می دانست ، هرگز متعلق به خاکستانهای عتیق نبود و روحی بلند و آزاده داشت.او مبتلا به نوشتن بود و ابتذال و ساده پسندی ،در زندگی و آثار خلّاقه ی او هرگز جایی نداشت . منزوی بود و معترض و دلخون ا زاینکه آثارش در محاق ممیزی ، دچار تنگی نفس بودند .آثار او در سه دهه ی آخر زندگی اش ، جزو پرفروش های ادبیات داستانی ایران بودند و محبوب همه ی نسل هایی که عشق کتاب داستند . نویسنده ای پایه گذار که شیوه ی خاص خود را داشت و قصه هایش با یک حضور ملموس خیابانی، نبضی تپنده در بیان وقایع اجتماعی – سیاسی عصر داشت .
ادامه مطلب ...علیرضا ذیحق
اوستا کمال
داستان کوتاه
نه که مردم صفحه بگذارند و بخواهند با آبرویش بازی کنند ، نه ؟ موضوع اصلا این نبود . دار وندارش را باخته بود و در وبرزن می دانستند که همین روزها از این محل خواهند رفت . یعنی قبلا زنش قهر انداخته و از دست هفت طرف همسایه که مرتب سؤال پیچش می کردند ،رفته بود خانه ی دخترش که پابه ماه بودو فقط کمال مانده بود .
همه می گفتند :
" زنش چنان کمالی بسازد که از کنارش صدتا کمال سبز شود .سر پیری و معرکه گیری این حرفها را هم دارد .یکی که حیا را بخورد و آبرو را قی کند باید که به این پیسی بیاُفتد."
ادامه مطلب ...