زخم / شعری از علیرضا ذیحق
خورشید می رود
اماتو بمان
نقره ی مهتاب هم می رود
اما توبمان.
زخمهایت را
روبان سفید می بندم
و فریاد تو را
در آرشیو مردمک ام
تا فرداها می برم .
خیابانها آبپاشی می شوند
و موشها درجوی ها ،
دوش ِ سرخ می گیرند.
بامن بمان
زیبای طلا مو ،
من ساز زن ام
سه تار گیسوان ات را
نغمه ی جان ام کن .
با من بمان
من زخم زیاد دیده ام
زخم عشق ، زخم دوست
اما تو را یارای رفتن نیست ا
گر نمانی
آفتاب را ماه را ترک می کنم
اما تو را نه .
تیغ مرگ
آسودگی ِ جان است
جدایی اما
اره ای بر استخوان.
نا شنوده می روی اما
مثل ماهی تو خشکی !
دست دردست من بگذار
تپشِ پایان را
قلب من می فهمد.
تو در رگهای من جان می گیری
و من با پنجه ی ارغوانی ات
زخمه بر ساز می زنم .
خفتگان را خواب گرفته
و تو در آغوش شفق
با پلک های گشوده
می روی و با من نمی مانی !
فلک ، کج مدار است
زیبایان را
پایی گریزان !