علیرضا ذیحق
گرگ
داستان کوتاه
علیرضا ذیحق
گرگ
داستان کوتاه
مردی با نقاب گرگ، تا سینه خیس از رود گذشت . چوپان رمه اش را تاراند وپارس سگها بلند شد. هرچه مرد نزدیک ترشد چوپان دورتر شد . مرد نقاب اش را برداشت و گفت : " ازچه رو چنین بیمناکی ؟ " چوپان نفسی عمیق کشید و برای لحظاتی به مرد خیره شد وگام پیش نهاد و گفت : " من از گرگ نمی ترسم واما همانطور که دفعه ی قبل گفتم من از آدمیان گرگ نما وحشت دارم . دورویی، دو رنگی و دوگانه زیستن عذابم می دهد. روزی که از اینجا گذر کردی گفتی : " به دیدار مردگان بیدار می روم تا با آذوقه ی آنان سر کنم . رفتی و دیگر خبری از تو نشد و باز ، دوباره آمدی ! "
مرد گفت : " راست می گویی و اما مرا به کتاب مردگان قسم دادند که آنها را تنها بگذارم و روزی بیایم که خود نیز مرده ام ."
چوپان گفت : " اما تو زنده ای ؟ از چه رو برگشته ای ؟ "
مرد درنگی کرد و با تأسف گفت : " کا ش زنده بودم و ا ین راه دراز را نیامده بودم . آنان با من پیمانی بسته اند که خاکسترم را هم که شده به دیارآنان برسانم . "
چوپان که گیج شده بود گفت : " مردگان نه حرف می زنند و نه راه می روند و نه نفسی دارند ونه نقابی به صورت می زنند اما تو مثل زنده ها می مانی ! برایم راستش را بگو که کیستی و به کدام سو می روی و این نقاب گرگ برای چیست ؟ "
مرد گفت : " تو چوپانی فرزانه هستی و از چه رو چنین متعجبی در شگفتم . من سنگ قبر تورا دیده ام که نوشته اند :" معلمی که چوپانی پیشه کرد . " آیا غیر از این است ؟ "
چوپان در اندیشه ای عمیق فرو رفت و گفت : " در وصیتی که دارم چنین نوشتم . ولی من هنوز زنده ام . پرواز عقابها را می نگرم و به وقار کوهها می اندیشم . ازچهچهه ی پرندگان و صدای آبشاران می آموزم . اصولا چوپانی می کنم تا بیاموزم و این را بهتر از آن می دانم که معلمی کنم وبه اجباربخواهم طفلان زبانشان را نیاموزند . از روزی که شبیخون بیگانگان ، سرزمینم را از هویت انداخته است و ما همچنان نان خود را خود در می آوریم و با مغز و زبان آنان سخن گفته و می اندیشیم آموزگاری را رها کردم که زجرم می داد . ولی چطور هنوز نمرده سنگ قبری دارم برایم معماست ! "
مرد مشتی خاک برداشت و آرام – آرام بر زمین ریخت و گفت : " ما هر دو خاکیم و گاه بارانی مارا خیس می کند و آفتابی مارا نواز ش کرده وباد ، غبار مارا به دور دستها و جاهایی که در گذشته برای ما عزیز بودند می بَرَد و از این رو حس زندگی داریم . ما فقط زمان را گم کرده ایم . "
چوپان به نجوا گفت : " پس این نقاب گرگ برای چیست ؟"
مرد سری تکان داد و گفت : " فقط نقابی است که بیگانگان از آن هراس دارند و شیران بیشه را نمی گذارد که به ما نزدیک شوند . "
- اما تاکی باید نقاب بر صورتمان باشد ؟
- تا از سایه ی هر همسایه ای بوی باروت برمی خیزد حال و روزمان این است .
- نقاب آدمی را خسته می کند ، سعی کن خودت باشی . زندگی تئاتر نیست . اگر گرگی گرگ باش !
- گرگ بودم و خون چکان ، این خاک را سیراب کردم .
- از این روست که این خاک سترون نیست وهر بهاری هزاران شکوفه می زاید و هرتابستان ، غلغل چشمه ها از کوهساران شنیده می شود .
- ولی اکنون پاییز است و دریاچه ی چشمانمان خشکیده و اگر باز نقاب می زنم به خاطر طوفان نمکی ست که می آید . تا طوفان نیامده من خود را به مردگان بیدار برسانم که به کتاب آنان سوگند یاد کرده ام .
- در کتاب آنان چی نوشته شده ؟
- هر چه ورق زدم سفید بود و چیزی نبود . تنها سه قطره خون بود . خداحافظ هم راه ِ من .
چوپان ، الوداع می گفت که عوعوی سگان از خواب پراندَش و تا چشمی برهم زد دید که چشمانش می سوزد . طوفان نمک می آمد و نقاب گرگ را گرد وخاک پوشانده بود و رمه سخت بی قراری می کرد . او خود گرگ شده بود .
بسیار خوب
واقعا داستان کوتاه
مختصر و مفید
و من هم گرگی هستم که چشمانم می سوزد.
زنده باشی جان و جانانم .رفیق سالیانم .