علیرضا ذیحق
آتیه
داستان کوتاه
پای مجسمه ایستاده بود . همسرش مرتب از او عکس می گرفت . تا که زن گفت :
- بسه دیگه . بین این همه عکس یکی دوتاش شاید به درد خور بود .
- ترسم از این است که باز نپسندی . اصولا به هر عکسی که می گیرم ایراد می گیری .
علیرضا ذیحق
آتیه
داستان کوتاه
پای مجسمه ایستاده بود . همسرش مرتب از او عکس می گرفت . تا که زن گفت :
- بسه دیگه . بین این همه عکس یکی دوتاش شاید به درد خور بود .
- ترسم از این است که باز نپسندی . اصولا به هر عکسی که می گیرم ایراد می گیری .
- مشکل پسندی من ، به نفع خودته . عکسو که تواینستاگرام میذارم زیرش نام تورا به عنوان عکاس می نویسم . مردم بیشتر از یک عکس به عکاس توجه می کنند .
- ولی نام چه فایده داره وقتی که من خودم تو عکس نیستم .
- من عکس تو را هم در اینستا می گذارم و معرفی ات می کنم و آیا این کافی نیست؟
- راستش برعکس تو من هیچ علاقه ای به دیده شدن ندارم . دوست دارم از لحظه ها لذت ببرم . ترجیح می دهم در جاهای دیدنی کنار توو بچه ام باشم و یک رهگذر عکسی بگیرد و هر شکلی هم دربیاد مهم نیست.
- همینه که سلیقه هامون هیچ وقت جور در نمی یاد . من نه که دوست دارم دیده بشم بلکه می خوام خوب هم دیده بشم . ظاهر آدمها را نگاه نکن . همه حسودند . دنبال فرصتند که نقطه ضعفی از آدم بگیرند . کافی یه تویک عکسی اخم هات توهم باشه و هزار جور حرف پشت سرت بگند .
مرد که تو این مسافرت کارش شده بود فیلمبرداری و عکاسی و زن هم همه ی فکرش پخش آنها ها تو فضای مجازی که دوست و خویش و آشنا و بیگانه ببینند همیشه ازهر مسافرتی بدش می آمد . سرعکس ها که این جاش چنینه و آن جاش چنین با زنش جر وبحث داشت . زنش حتی تو ونیز آنقدر روقایق ژست گرفت که یکبارتعادلش را از دست داد و افتاد تو آب . وقتی هم از آب در آمد زن اش دوبامبی زد تو کله ی او کی خیطی اش هنوز با او بود . فخر فروشی و چشم هم چشمی های همسرش پاک ذله اش کرده بود وملتفت این نبود که تو فامیل و آشنا یک عده تو نان شبشان هم مانده اند و ادا و طوار هایش نمک بر زخمشان می پاشد و اسمشان را هم گذاشته حسودی .
پیش خود که فکر می کرد می دید از زن شانس نیاورده و همه ی دلخوشی اش به پسرسه ساله ایست که دارند و این که کارش شده قرض و قوله برای سفرهای خارجی شان از خودش نیز بدش می آمد .
از مسافرت به ایتالیا برگشته بودند و هر کس که مهمان می آمد به اجبار باید فیلم ها و عکس های سفر را می دید . مرد اما تاب می آورد و به روی خودش نمی آورد که یکماه بعد ، یکی از رفقای زن اش عکس هایی از سفرشان به مالزی برایش فرستاد و اصرار و ابرام که تا تابستان تمام نشده ماهم باید به مالزی برویم . مرد که کفگیرش ته دیگ خورده بود و پول و پله ای آنچنانی تو بساط نداشت و بدی اش هم این بود که از کار و کاسبی می افتاد و اگر سر کارش نبود چک هاش وصول نمی شد ، مخالفت کرد و بعد از کلی دعوا و مرافعه همسرش بالأخره آرام گرفت . مرد خوشحال بود که توانسته برای یکبار هم شده در مقابل زن اش بایستد که روزی بی خبر از همه جا ، اخطاری از دادگستری آمد و اینکه زن اش مهریه ی خود را به اجرا گذشته است . با زن اش تلفنی صحبت کرد که این چه افتضاحی یه از او سرزده که زن گفت :
- من فقط مهریه ام را می خواهم . طلاق که نمی خواهم دلگیر بشی . نمی خواهم پیش این و آن کنفت بشم که مثلا بخاطر صنار پول نتوانستم به مالزی بروم . البته این یک مثالشه . حالا طلا و جواهر نمی گم . اما مهریه ام را که بگیرم خودم این کارها را ردیف می کنم و منتی به تو ندارم .
مرد که خون خون اش را می خورد گفت : " از کجا بیارم بدم . یاید خانه و مغازه را بفروشم که بتوانم ..."
زن ، گوشی را گذاشت ومرد دید که این زن زیادی جلو رفته و زندگی شان آتیه ای نخواهد داشت . یک هفته ای صبرکرد و باز زن ، دوپایش را تو یک کفش کرده که حتما بایدبه مهریه اش برسد .
مرد رفت تو فکر و آنقدر با خود کلنجار رفت که ناچار ، با تمام اینکه ذکر و فکرش پسرش بود به قصد طلاق ، رفت سراغ وکیل .