علیرضا ذیحق
مسافر
او را رد پایی نبود
تنها گامی بود و قد می
که راهی نمی رفت واما
سخت خسته بود.
مجالی بود وزمانی
دریغ اما بودن را
کاروانی تا شهر فرداها نبود
در خشکِ تابستان کویر
رگباری هم اگر بود
انگار هیچ نبود.
هستی،
کش وقوسی بود نمناک وغمناک
با آمدن ها ،تپیدن ها و رفتن ها
بی هیچ رد ونشانی!