مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

نیمایوشیج و معمای ماندگاری اش / علیرضا ذیحق


http://s6.picofile.com/file/8215351450/clip_image2002.jpg علیرضا ذیحق



نیمایوشیج و معمای ماندگاری اش

 

  " من ابرم . کار ابر، باریدن است ."  

      نیمایوشیج

 

معمای نیمایوشیج که به توصیف استعاری جلال آل احمد " چشم ما بود " را در چه باید جست ؟ آیا به نو آوری هایش باید بالید و این که از سال 1318 خورشیدی شروع به بنیان کاخی نهاد که با برهم ریختن و شکستن اوزان عروضی درشعر فارسی آغاز کرد و یا که ، به رازی پوشیده در قلب و روح او باید نقب زد ؟


 

http://s6.picofile.com/file/8215351450/clip_image2002.jpg  علیرضا ذیحق


 

نیمایوشیج و معمای ماندگاری اش

 

  " من ابرم . کار ابر، باریدن است ."  

      نیمایوشیج

 

معمای نیمایوشیج که به توصیف استعاری جلال آل احمد " چشم ما بود " را در چه باید جست ؟ آیا به نو آوری هایش باید بالید و این که از سال 1318 خورشیدی شروع به بنیان کاخی نهاد که با برهم ریختن و شکستن اوزان عروضی درشعر فارسی آغاز کرد و یا که ، به رازی پوشیده در قلب و روح او باید نقب زد ؟

آیا اسراری هست که هنوزناگفته باقی مانده و این روح بزرگ را چنین بی مرگ و جاودانه درسیلان زمان جاری ساخته است ؟ بی شک که سرّ و رازی است و این معما ، با تعهد و ادراک اواز شعر و انسانیت گرهی سخت خورده است . نیما در جایی می گوید : " من به همه ی چیزهای قدیمی علاقه دارم ، مگر به سبک شعر قدیم و طرز تفکر قدیمی ." اینجاست که تجلی سخن جلال آل احمد در این که پیرمرد چشم مابود رابه زیبایی می شود درک کرد و سراغ روحی رفت که همیشه مهیای درد بودو با همه ی مردمی بودن ومعتقد به اصل تعهد در شعرو هنر ، به انزوا و دوری از مردم پناه برده بود :

" ...مرا با کسی آشنایی نده . حوصله ی صحبت کردن با آنها را ندارم . آن وقت از من دلتنگ خواهند شد ، یا چیزهایی خواهند شنید که به من خواهند گفت دیوانه . بگذار حالا که به تنهایی عاقل به نظر می رسم ، به حال خود باقی باشم . از آنها نیستند که چیزی می نویسم و شهرت کسب می کنند .عالم دیگری مرا به طرف خود می کشد ... از عجایب زندگی من شاید یکی این باشد که هنوز اسامی روزنامه های این شهر را نمی دانم و هیچ نمی دانم که ها چیز می نویسند . این ها جزئیات است و نوشتجات من تمام راجع به دنیا ، انسان و سرنوشت او است . .. عوارض موهوم زمان در من اقتداری ندارد . چه می توان کرد ؟ بعضی ها مثل من می شوند . چقدر خوش است انزوا و دوری از مردم !"

نیما اما با خیال و فکر خود و این که روح آدمی بهترین مربی اوست ، در مقابل یک شکوفه می ایستد و می گوید :

" چرا من مثل این شکوفه نمی خندم ؟ برای این که بادهایی که می توانند به من روح بدهند ، بهاری که باید مرا بخنداند ، هنوز خیلی ازمن دور است ."

اینجاست که "منِ نیما" ، می شود" منِ نوعی " و خلقی بیدار و فرداو فریادی که  با عظمتی از حس و معرفت ، در آثاروی تموج می یابند :

" باید برای احتیاجات ملتی که اکنون زنده اند چیز بنویسیم . من از وقتی که دانستم چه باید بکنم و نسبت به این مردم چه وظیفه یی دارم روز به روز از وجود من کاسته می شود... بعضی اشخاص خلق شده اند برای دوره ی دیگر !"

این پیشگامی نیما درخلاقیت و نگاه ، و خامی خواص و تعصب زمان در درک زبان او، سرفرازی نیمایی را رقم می زد که او را بیشتر از پیش شاعرترش می کرد :

" مستحق این هستم که به من بگویی شاعر. یعنی چشمی که برای گریه مهیاست .قلبی که برای سوختن خلقت یافته است . من تا آخرین قطره ی خون برای دفاع از حقوق انسان زاده شده ام . فردا است که در زیربار غبار گلوله ، فریاد های مرا خواهند دید و فریاد از، خواب کنندگان اجتماع ... جسد مرا در میان کشتگان راه حق خواهند دید ..."

نیما این چنین بود و چشم بینای ما و فردا بود :

" فقط امیدواری من به شما جوانهاست والّا هرگز کسی نمی دید با کاغذ و قلم سرو کاری داشته باشم .این برای شما است که چیز می نویسم و در آتیه آنها را خواهید خواند ."

 نیما یوشیج که دنیا را خانه ی خود می دانست به قول خود می توانست از اشک خود برای رنجورهای عالم دریا درست کند  ، جدا از اوزان و قالب هایی که آنها را آرام آرام از اریکه ی قدرت مطلق به زیر می کشید ، درتوضیح شعری که باید مبنا قرار می گرفت چنین می نویسد :

" شعر نه لفظ است نه توازن الفاظ است و نه قافیه . فکر کن ... شعر وصف آرزوها و امال درونی است ... اگر از این ساعت بدانم که شعرو ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب می شود آن را ترک گفته برای خودنمائی داخل بازیگران یک بازیگر خانه شده و به جست و خیز مشغول می شوم . باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید . چون که من شاعرم ، از نیست ، هست به وجود می آورم و برای من هوای آزاد بهتر از عمارتهای عالی است ."

معمای نیما و آن حقیقت کتمان ، آیا چیزی جز شاعر بودن وهنرمند ماندن در شبیخون سنت و شبه هنر، چیزی فراتر نیز می تواند باشد ؟ بی شک که او انسان شریفی بود وخیالی ژرف داشت و به هرچه غیر انسانی بود به دیده ی نفرت می نگریست  و این همه عصیان وفهم ، هرگز چیز کمی نیست :

"فقط ضعفا را باید رعایت کرد . رعایت متجاوز، حد بی عرضگی است . این رکن مباحث اخلاقی و اجتماعی من است . بیشتر میل دارم یک مربی روحانی باشم تا یک مرد مکار و تزلزل الفکر... هروقت می خواهم مطلب تازه ای را بفهمم چیز می نویسم . هاتف درونی به من درس می دهد . یک هیئت خیالی شده ام .فکر و خیال از سرو روی من بالا می دوند ... به هیچ چیز این قدر شوق ندارم مگر به نوشتن ."

اما نیمای شاعر و معمای ماندگاری اش ، جزاصل تعهد اجتماعی و تصاویر استعاره ای و سمبولیک شعرش و ساختار شکنی اش در شیوه ی  شعری قدما ، گریز او از ناگزیری های ایدئوژیک نیز جانمایه ای به شعر او می دهد که آثار اورا  درفرا سوهای زمان و مکان ، به سرود و نبضی از سروش وفلسفه ی  انسانی بدل می کند :

"سرعتی که انسان به طرف فنای خود دارد یبیشتر ازهر سرعتی است که در کارهای دیگر او مشاهده می شود ... روزی نیست که در شکنجه و عذاب افکار خود نباشم .درجریان سریع یک رودخانه ی طغیانی چقدر بد است پرو بال شکسته بودن ."*

-------------------

* نقل قول ها از کتابهای " دنیا خانه ی من است " و " کشتی و طوفان "، از مجموعه نامه های نیمایوشیج به همت سیروس طاهباز.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.