مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

نگاهی به شعرهای "مینو نصرت" / علیرضا ذیحق


خسته از کوچه های زره پوش جهان

نگاهی به شعرهای "مینو نصرت"


به باور " نیما یوشیج " که بانی و مبدع تراوشات نوین شعری در زبان فارسی است " شعر نه لفظ است، نه توازن الفاظ است و نه قافیه... شعر وصف آرزوها و آمال درونی است ".احمد شاملو نیز که اشعار او سخت و عمیق ریشه در بافت اصیل واژگان زبان شعری دارد از شعر به عنوان " معجزه ی کلام " نام می برد. رضابراهنی هم در مقام یک شاعر، و تحلیل گر جدی شعر که سکاندار نقد ادبی در ایران است، با نگاهی به تطورات شعرمعاصر صراحتا می گوید:" من از زبانهای موجود در شعر فارسی خسته شده ام. شعر فارسی باید جهت دیگری پیدا کند. شاید یکی از جهت هایی که این شعر در آینده پیدا خواهد کرد شعر " فروغ " باشد. اما آن کارها هم آن قدر مقلد پیدا کرده که دیگر به نظر من خسته کننده شده است...شرایط تازه، زبان و بیان تازه می طلبد.باید زبان تازه ای پیدا شود که جای این شیوه ی بیان را بگیرد. به نظر من نه زبان شاملوو نه فروغ و اخوان قادر به بیان نیازهای ما نیستند..."

 

 

خسته از کوچه های زره پوش جهان


نگاهی به شعرهای "مینو نصرت"


به باور " نیما یوشیج " که بانی و مبدع تراوشات نوین شعری در زبان فارسی است " شعر نه لفظ است، نه توازن الفاظ است و نه قافیه... شعر وصف آرزوها و آمال درونی است ".احمد شاملو نیز که اشعار او سخت و عمیق ریشه در بافت اصیل واژگان زبان شعری دارد از شعر به عنوان " معجزه ی کلام " نام می برد. رضابراهنی هم در مقام یک شاعر، و تحلیل گر جدی شعر که سکاندار نقد ادبی در ایران است، با نگاهی به تطورات شعرمعاصر صراحتا می گوید:" من از زبانهای موجود در شعر فارسی خسته شده ام. شعر فارسی باید جهت دیگری پیدا کند. شاید یکی از جهت هایی که این شعر در آینده پیدا خواهد کرد شعر " فروغ " باشد. اما آن کارها هم آن قدر مقلد پیدا کرده که دیگر به نظر من خسته کننده شده است...شرایط تازه، زبان و بیان تازه می طلبد.باید زبان تازه ای پیدا شود که جای این شیوه ی بیان را بگیرد. به نظر من نه زبان شاملوو نه فروغ و اخوان قادر به بیان نیازهای ما نیستند..."
حالا این نکته ی اساسی در ذهن من ایجاد می شود که شعر امروز، پسِ ِاین همه سالها چگونه باید باشد و با چه معیار و الگویی به سنجش آن بایست شتافت؟ آیا به حکم اینکه فلان شعر اوزان عروضی دارد و یا قالب های کلاسیک و نیمایی و یا که از ساختار زبانی شاملو و فروغ متأثر شده، باید به آنها پشت کرد و گذشت و در جستجوی چیزی بود که به تعبیر براهنی هنوز شکل نیافته و هویتی مجهول دارد؟ یاکه نه تأمل و تعمقی هم در آفرینش های شعری معاصرین و متأخرین لازم است و عمارتی که قرار است در آینده بنا شود حتما که باید ستونهایش بر میراث شعری نخبگان ما تکیه کند و خط کشی های آنچنانی زیاد هم ضرورت ندارد؟ همچنان که " شهریار "،" سیمین بهبهانی "، " نیما "، " اخوان "،" شاملو"، " فروغ " و حتی " فریدون مشیری" ثابت کرده اند که می شود سبک، قالب و شیوه ی خاص خود را داشت و همچنان نیز از نیازهای درونی خود وزمانه حرف زد. این تکثر گرایی زبانی را من اساس رشد شعر در زبان و ادبیات فارسی دانسته و معتقدم که زبان شعر را نمی شود با تجویز حکمی یا نسخه ای دگرگون کرد و بی توجه به تأثیر شاعران متقدم و مضامین نوی که از طریق آفرینش های نو ادبی و آثار ترجمه شده ی خارجی به شعر راه می یابند، راهی به سوی کمال پیمود.
به این خاطر هم هست که مترقی ترین دیدگاه را در خصوص تعریف شعر همچنان می توان از زبان نیما شنید و اما در خصوص نگاه براهنی نیز، یک چیزی را می پذیرم و آن هم اینکه، مقلدان هر سبک و شیوه ای اگر از ذهنیت، عواطف و جهان نگری های ویژه ی خود که باید انسان مدار باشد و بی سر ستیزی با مظاهر مدرنیته، نخواهند که بهره ای پو یا بگیرند صد البته که واگن زمان و هنر اصیل، آنها را بی رحمانه جا خواهد گذاشت ودر صفحات ادبیات پیشرو جایی نخواهند داشت. حاصل کار می شود اوراقی فرسوده و کاغذ مچاله های کیلویی و لذا ذوق و تشخیص مردم، به مرور زمان آنها را از گردونه و سَیَلان حافظه ی جمعی خارج می کند و آنچه می مانَد اصالت هاست و نوآوری ها. چیزی که " نیما " به آن عشق می ورزید ودر تشخیص سره از ناسره با مثالی از خود می گفت:" اگر از این ساعت بدانم که شعر و ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفّاظی محسوب می شود آن را ترک گفته و برای خود نمایی داخل بازیگران یک بازیگر خانه شده و به جست و خیز مشغول می شوم... برای رسیدن به شعر باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهایی منزه و قابل علاقه رسید."
این ها را گفتم که گریزی باشد برای نگاهی به اشعار " مینو نصرت " که با کتاب " برهوت کاهی رنگ "*، توجه من و پاره ای از دوستداران شعر را سخت به خود جلب کرده است. پیش بند این کتاب " مینو نصرت" مجموعه شعر " حوا صدایم می زنند نام من لیلی ست " را منتشر کرده که نویسنده ی اندیشمند خانم " شهر نوش پارسی پور " از شعر های آن مجموعه به عنوان " شعر شعور " نام برده است.
مینو نصرت که در شعر هایش از یک صمیمیت ذاتی بهره می برد و نوعی حالت فورانی و شاعرانه را در حس و عصب و شعور او می بینیم، ضمن رعایت روراستی و صراحت با ضمیر فردی و مسائل اجتماع، از شاعر درون اش چنین می گوید:
" شاعر که می شوم / هیچ کس بوی مرده نمی دهد / خواب ها زنده به دنیا می آیند / و در همه ی فصل ها می توان برهنه شد..."
چنانچه آشکار است هیچ تصویری در این شعر، حالت مکانیکی ندارد وبه عبارتی، جانمایه ی آن خود انگیختگی است و ترکیب کلمه ها طوری نیست که شاعر برای صید آنها بخواهد توری پهن کند و در جایی غیر از لحظه ی شعری، کمین بزند.
در ادامه ی همان شعر، باز آن جوشش زلال را داریم و صاعقه در ابَرَکی که خواب اقیانوس را می بیند:
" شاعر که می شوم / سخت ساده است زندگی / و من فراموش می کنم / آدم ها را / که با رنگ ها محدود شده اند / و مرزها را / که باآدم ها."
در اشعار " مینو نصرت " پرواز کرورها پروانه ی رنگین را می بینی که از بودنی سرشار اوج می گیرند و در سِحرِ واژه ها، تنواره های عشق می پوشند:
" زیر این پیراهنی که غنچه هایش / نم نم باز می شوند / پوستم زیر فشار دانه ها متورم است /"
..." لابد تو می دانی / تُنگ ها به عادت هر ساله / آنقدر زنده می مانند / تا ماهیان بشکنند."
این زبان نرم و زیر ساختی چنین محکم و اندیشگرانه در مضامین شعر ها آنجا که عوض تُنگ ها ماهیان می شکنند، آیا نوعی کشف شگرف در زبان شعری نیست یا بیان محتوم تقدیری که انسان با ید همچنان مصلوب رنج خویش باشد و گردن به تحمل عصری نهند که آدمی را می شکند و اما خود لبخندی فاتح دارد؟
شاعر که خسته از کوچه های زره پوش جهان است به یکباره خواننده را که بیرون گود ایستاده و ناظر است چنان پرشور و ملتهب به میدان تاریخ می کشد که جز همنوایی در تأویل این تصویر ها گریزی نمی یابد:
" راه بهشت از لابلای اجسادی می گذرد / که تمام آنها با چشمان بسته / هنوز خواب زندگی می بینند."
احمد شاملو در جایی می گوید: " شاعر، جان جهان را عریان می کند و این کاری است نیازمند مکاشفه... با تقلید دیگران به هیچ مکاشفه ای دست نمی توان یافت." که مینو نصرت نیز مکاشفه های خود را دارد حتی در اندیشه به ذات آفرینش:
" خدایا / چگونه هیچ کس / تو را در چشمانم نمی بیند."
و یا جایی که از خویشتن خود سخن می گوید:
" اینجا / کانون هیچ حادثه ای نیست / تن ریخته دیگر جمع نمی شود /چراغ با چشمان باز خواب است / و تو بوی کسی را نمی دهی.... من / جا می مانم / زیر کرسی / درآخرین زمستان کودکی / و مرا برنمی گرداند حتی / شیهه ی تنها اتوبوس روستایمان / به جاده ای / که مشایعت کنندگانش / ردیف درهم درختان سوخته ی بادام است / و سنجد های واژگون / همیشه جا می مانم / پشت دگمه های بسته ی پیراهن گل گلی ام."
با خود در کلنجار بودم که آن چیست که مرا به این شعرها پیوند می زند که ناگهان آن راز سر به مهر، زبان گشود و حس کردم که با هر خوانشی از خود کنده می شوم و این بی خودی از خود، جز از تأثیر هنری آنها، هیچ چیزی نمی تواند باشد:
" نسل خنده ها منقرض/ بغض ها متورم / وچشم ها به گل نشسته اند/ انگشتانم را / از روی شماره ها بر می دارم / و عدد نا معلوم تو را / با سیگار روشن می کنم."
بیانی کنایی و آمیخته با نوعی الهام بکر از زندگی ، در شعر مینو نصرت موجی سرکش دارد و بی آن که بخواهد بیخودی خود را اسیر ریتم و وزنی کند که حس او در آن لحظه آن را بر نمی تابد و سادگی ضرورتی است که باید رعایت اش کند چنین می سراید:
"و من آن پنجره ی کوچک مصلو ب شده بر دیوار / کاش می شد / که دلم بر خیزد / کوچه ها را بدود / تن عریانش را بتکاند در باد / خط سرخی بکشد / واژه ای بنویسد / و بگوید / پایان."
او به عنوان یک شاعر زن، ترنم گر ناگفته ها و تلخی هاییست که به تعریف وی " از سطر اول قصه می آید " و زنان آن کوچه، سکویی برای نشستن ندارند:
"اگر پرنده بودم / هرگز بر زمین / فرود نمی آمدم.....من جز کلید و قفل هایم / حرفی برای دفاع ندارم."
در لحظاتی نیز که آثار او حلت خطابی می گیرند شعر گونگی آنان، خواننده را دچار حیرت و بهتی می کند بی ریا و تمثیل گونه، بی آنکه بخواهد خط و خطوطی بدهد، بارقه های امید می پراکند:
"از من خیلی می گذرد / تو اما تازه ای / بوی فردا را می دهی / بوی اتفاق های نیفتاده / ازمن خیلی می گذرد / باران می بارد / و بوی" زرتشت " بلند می شود."...." اگر طلوع صدایت / به درازا بکشد / دیگر از این سیاره / جز توده ای سیاه نمی ماند / بیا و حیات را امضا کن."
همینطور که مجذوب شعرهای اویی ودر محاق جرعه ای نقره ی مهتاب، بارشی می بینی از تیرهای روشن زهری که سینه ی اورا نشان می روند. تیرهایی که از تنهایی، غربت، حسرت، وامید و آرزو کمانه می گیرند و در برخورد با خطوط ذهنی " مینو "، نگاه او را به افقی دور می دوزند:
" همیشه یک نفر / با انگشت / افق را نشان می دهد / و ما با چشمانی خیره / همیشه می میریم."...." دایره ای کوچک می کشد / موج دامنم،/ این کرت کوچک /جز من ساکنی ندارد / پیاز کوکب می کارم / بر سنگ فرش حیاطی / که جز گنجشک ها / کسی ندارد."
یأ سی که همچون بذری درکف، شوق ریشه انداختن در دنیای شعری " مینو " دارد، به قول شاملو درد مشترکی است که در خانه ی جان مردم نیز حضوردارد و تورا دلتنگ انسانی می کند در عصر جدید، که جز تازه های خود در بازار، رکعتی از پرواز سعادت را نثار مدنیت و بشر نکرده است:
" صدایم درد می کند / رنگ موهایم پریده / و دلم می خواهد / شیب های عمر را سر به هوا بدوم / کجاست آن ماهی سرخ کوچکی که / برای رسیدن به دریا / قرار بود نهنگی شود."
ویژگی های شعر " مینو " به حدی رنگارنگ و زیاد است که دریغ ام می آید از مضامین اروتیک شعرش کلامی به میان نیاید:
" در آفریقای چشمانت / دختران بومی عریان می رقصند / در چین پیشانی ات / دیواری بی انتهاست / و در گسل بی انحنای تن ات / چون سنگریزه ای / سقوط می کنم."
سقوط او اما صعودی بلند است به سوی شعری که زبانی زنانه و بی هراس دارد:
" پیاله / پیاله / ماه می نوشم / اما خاموش نمی شود / آتشی که عطش افروخته است / ازپس هر پرده ی دریده / باز این ماه است / که بی هیچ تعارفی / اهلی بازوانم می شود... "..." سحر / پرنده ها در حاشیه ی چشما نم فرود می آ یند / آب می نوشند / و سوسن ها / از پستانهایم / شیر تازه."
دیگر نکته هم رگه های قوی طنز در شعر اوست که قابل تأمل اند و از جهت عمقِ معنی چشمگیر:
" خدمت اتفاق های نیفتاده...سلام / لبخندتان هنوز برقرار است؟/ دلتان بی قرار؟ / می دانم / روی کسالت این خطوط کشیده / شمایید که گل دوزی می کنید."
آخرین شعر این کتاب که نه " برهوتی کاهی رنگ " بلکه کوهی سبز می باشد نمی دانم از چه رو سخت دلتنگم کرد.آنجا که از زبان" مینو" می شنویم:
" بگو/ حضرت مرگ بیاید / دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد."
اما نه مینو، نه من و نه مایی که دوستدار شعر و انسانیم و می دانیم که این بیرق برافراشته را که می روی با گامهای ذوق و اندیشه و جوانی ات در قله ها ی هنری راستگو برافشانی، چنین حرفی را بر زبان نمی رانیم و نیک می دانیم که تو، بادستان به قنوت ایستاده رویای اقیانوس ها را برگرده می کشی و این، دشواری وظیفه است و باید تاب آورد.


----------------------------------------------------
پانوشت:
*برهوت کاهی رنگ ( مجموعه شعر) / مینو نصرت – تهران، نشرثالث، 1387، 201ص

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.