مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

نجف و پریزاد / داستان عامیانه آذربایجان / علیرضا ذیحق

 

http://s2.picofile.com/file/7168048274/%D8%A7%D8%A7_1.jpg علیرضا ذیحق

نجف و پریزاد

 داستان عامیانه آذربایجان

حکایت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردی یگانه که دل در مهر هم می بندند و قولی که باید سالیانی بعد عملی گردد . دوبازرگانی که هر کدام از دیاری دیگرند و عمری بگذشته و از دنیا فقط یک چیز کم دارند ، آن هم وجود فرزندی که ندارند. مردانی باخدا و دلهایی صاف که امیرمؤمنان با اذن پروردگار ، یاری رس آنها می گردد و با هدیه ی سیبی ، سبب ساز ولادت فرزندانی می گردد تا آرزوها بر دل نمانند . یکی پسر و یکی دختر . اسمشان نجف و پریزاد و همچون دونیمه ی یک سیب و هر کدام دور از هم ، کودکی و نوجوانی را پشت سرهم می گذارند و چون مرگ یکی از دو یار فرا می رسد ، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفری میگردد تا عشق و آشنائی ها آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.

 

http://s2.picofile.com/file/7168048274/%D8%A7%D8%A7_1.jpg علیرضا ذیحق

نجف و پریزاد

 داستان عامیانه آذربایجان

حکایت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردی یگانه که دل در مهر هم می بندند و قولی که باید سالیانی بعد عملی گردد . دوبازرگانی که هر کدام از دیاری دیگرند و عمری بگذشته و از دنیا فقط یک چیز کم دارند ، آن هم وجود فرزندی که ندارند. مردانی باخدا و دلهایی صاف که امیرمؤمنان با اذن پروردگار ، یاری رس آنها می گردد و با هدیه ی سیبی ، سبب ساز ولادت فرزندانی می گردد تا آرزوها بر دل نمانند . یکی پسر و یکی دختر . اسمشان نجف و پریزاد و همچون دونیمه ی یک سیب و هر کدام دور از هم ، کودکی و نوجوانی را پشت سرهم می گذارند و چون مرگ یکی از دو یار فرا می رسد ، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفری میگردد تا عشق و آشنائی ها آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.

نجف در سفری از اصفهان به بهبهان ، به جویای یار دیرین پدر می خیزد و چون او را می یابد و پریزاد را نیز می بیند و دخترعمو و پسرعمو ،دو دلداده ی دلبندی می شوند که بعد ازمدتهای مدید ، به عقد هم درمی آیند و چون با کاروانیان بار سفر می بندند و همره بازرگان ، راه اصفهان پیش  می گیرند ، تقدیر رقمی دیگر می خورد.

در شامگاهی که نجف ، پریزاد را غنوده می بیند ، به کنجکاویِ گردنبندی در  در  سینه که دعایی بر آن نوشته شده ، در دام طلسمی می افتد که در یک چشم برهم زدن ، طوفانی و غباری برمی خیزد و نجف بدل به کبوتری می گردد که بال زنان ، برسیه چادر کاروانی سرمی کوبد و چون پریزاد از صدای بال بال زدن آن از خواب می پرد ، تازه می بیند که دعای اهدائی پدر ، چه بر روز و بخت اش آورده است . جَلد و سریع ، کبوتر را می خواهد بگیرد که از هواکش چادر ، پر می کشد و می رود.

پریزاد با این امید که روزی طلسم می شکند و نجف را باری دیگر می بیند ، لباسهای نجف را به تن می کند و چون به میان کاروانیان می رود همه او را نجف صدا می زنند و فرق او را با نجف نمی فهمند . زیرا نجف و پریزاد ، هردو نیمه های یک سیب بودند و شباهت ها ، اعجاب انگیز . کلکی نیز سوار می کند و به یاران می گوید :

 " از لحظه ای که پریزاد از ایل و تبارش جدا شده آب چشمانش یک دم باز نمی ایستد و لذا قصدم این است با غلامان او را راهی بهبهان سازم و در فرصتی دیگر او را به اصفهان بازآورم."

پریزاد در چهره و قالب نجف ، هرچند به سرزمینی ناشناخته گام می گذارد اما از مردم عامی و تجّار گرفته تا خواهر و مادر نجف همه او را می شناسند و نجف صدایش می زنند.

رسم روزگار بود که وقتی تاجران از سفر بازمی گشتند هرکس به قدر و وُسع و توان ، هدیه به بارگاه شاه عباس می فرستاد و در روزی خاص ، تجّار و اعیان و وزیر و وکیل جمع شدند تا در حضور پادشاه ، پرده از هدایا برگیرند . پریزاد نیز به راهنمائی مادر نجف ، اما با ذوق و سلیقه ی خویش ، چنان هدیه و ارمغانی تدارک می بیند که روز موعود ، وقتی پرده از هدایا برمی دارند ، ارمغان نجف تحسین شاه را برمی انگیزد و وقتی می فهمد که نجف فرزند " محمدسوداگر " است می گوید :

 "چنان مهری از این جوان در دلم افتاده که ای کاش دختری می داشتم و عقد نجف می کردم ! اما افسوس ..."

 در این لحظه وزیر می گوید : "افسوس برای چه سرور من ؟ اگر شما دختر ندارید من که دارم !"

 پادشاه خوشحال می شود و در جمع بازرگانان و اشراف اعلام می دارد : " اگر نجف بپذیرد آنان مال همدیگر می شوند . خرج عروسی هم پای من..."

خرامان و شاد همه به نجف تبریک می گویند و اما نجف که همان پریزاد است و نامزد نجف،چیزی بر زبان نمی راند و دلبسته ی تقدیر و هرچه پیش آید که شاید نجف باز آید.

جشن و پایکوبی چهل شب و روز دوام می یابد و لحظه ، آن لحظه ایست که عروس و داماد را دست به دست هم راهی حجله می سازند و پریزاد بدنبال چاره ایست و چاره در چیست نمی داند . سر بر آستان پروردگار می ساید و با خلوص دل به نماز می ایستد.

حال بشنویم از نجف که به جلد کبوتری در آمده و در میان برف و بوران و مه ، سرگردان قله ها و صخره هاست  . چوپانان و ایلات خبر می آورند که طنین ناله و زاری چنان در کوهها بلند است که هیچ چرنده و پرنده ای از ترس، جرأت نزدیکی بدانجا را ندارد . همه در جست و جوی " احمد صیاد" برمی آیند که شکارچی است  و با جادو و طلسم انس و الفتی دیرینه دارد . کتاب  دعایی دارد که آنی از خود دور نمی سازد . خبر را چون می شنود با پیام آوران راهی می شود و چون نزدیک   می گردد تیر برکمان می گیرد و بلند و پرطنین ، صفیر صدایش در قله ها می پیچد :

 " هرکه هستی بیرون آی و صلا در ده که چه هستی و که ای ؟ انس و جن هم اگر باشی از تیرمن خلاصی نخواهی داشت ! "

 نجف که دیری بود صدای آدمیزاد نشنیده بود ، حکایت خویش بازگفت و " احمدصیاد" کتاب دعا باز کرد و باخواندن دعایی ، طلسم وی بشکست و احمد با حالی پریشان و موهایی افشان و درهم ، از جلدکبوتر در آمد و پای در صخره ی روبرو نهاد.

صیاد ، خوشحال و شادمان ، او را به منزلگه خویش در همدان مهمان نمود و مدتی چون بگذشت ، دخترش " خانلارخانی " دل در گرو نجف نهاد و الّا و بلّا که من باید زن نجف شوم. نجف به پاس لطفی که از صیاد دیده بود به این وصلت رضایت در داد و روزی که از بازار همدان می گذشت کاروانی دید که عزم اصفهان دارد و مکتوبی بنوشت و دست قاصد داد . قاصد چون نامه به منزلگاه نجف در اصفهان رساند ، پریزاد از واقعه خبردار شد و با صله و انعام قاصدی فرستاد و خواستاری سریع نجف شد در اصفهان. نجف بعد از طی ماجراهایی همراه " خانلارخانی "خود را به اصفهان رساند و در لباس سائلی وارد خانه ی شان گردید . پریزاد که چهل شبانه روز همه اش مشغول عبادت و راز و نیاز بود  و دختر وزیر منتظر که این چهل روز تمام گردد ، چون از واقعه خبردار شد ، راه دربار پیش گرفت و شاه بر نجف غضب کرد و به سیاه چالش انداخت.

"خانلارخانی " که در کوهها آشیان گزیده بود و منتظر نجف که باز آید و به همراه هم قدم در اصفهان گذارند ، به واسطه ی پریزاد با خبر می گردد که نجف اسیر و مغضوب پادشاه است و لذا قاصدی می فرستد و شاه را به نبردی می خواند نابرابر ، که او یک تنه و شاه با سپاهیانش در رزمگه حاضر شوند وگُردی و دلاوری او را ببینند که چسان نجف را از زندان شاه خواهد رهاند.

شاه عباس از رجزخوانی وپر دلی "خانلارخانی " که یک شیرزن بی باک می نمود ، خوش اش   می آید و او را به دوستی و داوری به دربار فرا می خواند  و چون پادشاه از ماجرا و چندو چون وقایع کاملاً آگاه می گردد به جلادانش دستور رهایی نجف را می دهد و از نو ، هرسه سوگلی نجف را به یکجا جمع می کند و با برپایی جشن عروسی ، هفت شبانه روز تمام ، شهر اصفهان ، روز از شب باز نمی شناسد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.