مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ / علیرضا ذیحق

اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ


با نگاهی به رمان " اسیر زمان " / علیرضا ذیحق

 

 

 

اسیر زمان

اسماعیل فصیح ( 1313ه.ش - 1386ه.ش )

چاپ اول: 1373

چاپ هفتم ، نشر آسیم ، تهران 1386

اسماعیل فصیح که آدمی را " اسیر زمان " و به عبارتی موجودی در چنگ طاعون زمان می دانست ، هرگز متعلق به خاکستانهای عتیق نبود و روحی بلند و آزاده داشت.او مبتلا به نوشتن بود و ابتذال و ساده پسندی ،در زندگی و آثار خلّاقه ی او هرگز جایی نداشت . منزوی بود و معترض و دلخون ا زاینکه آثارش در محاق ممیزی ، دچار تنگی نفس بودند .آثار او در سه دهه ی آخر زندگی اش ، جزو پرفروش های ادبیات داستانی ایران بودند و محبوب همه ی نسل هایی که عشق کتاب داستند . نویسنده ای پایه گذار که شیوه ی خاص خود را داشت و قصه هایش با یک حضور ملموس خیابانی، نبضی تپنده در بیان وقایع اجتماعی – سیاسی  عصر داشت . 

 

اسماعیل فصیح ، نویسنده ای تنیده در عشق، انتظار و مرگ


با نگاهی به رمان " اسیر زمان " / علیرضا ذیحق



اسیر زمان

اسماعیل فصیح ( 1313ه.ش - 1386ه.ش )

چاپ اول: 1373

چاپ هفتم ، نشر آسیم ، تهران 1386


اسماعیل فصیح که آدمی را " اسیر زمان " و به عبارتی موجودی در چنگ طاعون زمان می دانست ، هرگز متعلق به خاکستانهای عتیق نبود و روحی بلند و آزاده داشت.او مبتلا به نوشتن بود و ابتذال و ساده پسندی ،در زندگی و آثار خلّاقه ی او هرگز جایی نداشت . منزوی بود و معترض و دلخون ا زاینکه آثارش در محاق ممیزی ، دچار تنگی نفس بودند .آثار او در سه دهه ی آخر زندگی اش ، جزو پرفروش های ادبیات داستانی ایران بودند و محبوب همه ی نسل هایی که عشق کتاب داستند . نویسنده ای پایه گذار که شیوه ی خاص خود را داشت و قصه هایش با یک حضور ملموس خیابانی، نبضی تپنده در بیان وقایع اجتماعی – سیاسی  عصر داشت . ساده می نوشت و از پیچیده گویی دوری می جست . رمزو ایهام ونمادی در کارهایش نبود و اگر هم بود فقط در لحظه های شاعرانه ای بود که کاراکتر هایش نمناک عشق و حزن می شدند . پرداخت دقیق اش به زندگی روشنفکران و شبه روشنفکران طبقه متوسط و کارمندان حوزه ی نفت خیز ایران ، جذاب ترین بخش کارهایش بود و " جلال آریان " ، شخصیتی بود که  نویسنده خود حقیقی اش را در وجود آن ، ظریف و هنرمندانه به تکثیر می گذاشت :

" جلال آریان ِآمریکا دیده ، همه چی دیده ، و بچه ی طهرون .... خودم یک کلاس تدریس زبان فارسی برای خارجیان دارم که بیشترشان رؤسای کنسرسیوم در منطقه ی اهواز اند ... شبها هم کتاب، یا سینما ، یا گردهمائی های محرمان خلوت انس، یا ترکیبی از هرسه ... یکی که از پس کوچه های طهرون فرار کرده آمریکا ، بعد کشیده شده به اهواز و آبادان و عشق ...بچه ی دوم زن صیغه ای پدرم هستم ... توی طهرون پدرم کاسب معروفی بود. یک همسر داشت تو خونه ی شلوغی تو کوچه ای به اسم شیخ کَرنا زیر بازارچه ای به اسم درخونگاه . بعدها  بابا یک همسر صیغه ای می گیره و می بره در خانه ای در خیابان فرهنگ ، که از درخونگاه دوره ...و ما چهار بچه – سه برادر و یک خواهر- از این زن پاک سرشت و الهه مانند در خیابون فرهنگ به دنیا می آییم ... پدر در بچگی ما فوت کرد و به ما ارثی آنچنان نرسید . اما ماهم بزرگ شدیم . به راه های زندگی خودمون رفتیم ... آمریکا ، تحصیلات ... من تو همین عمر انقلابی رو دیده ام که به تراژدی ختم شده .... انقلاب ملی گرائی دکتر مصدق . من سال آخر دبیرستان بودم . ما مجاهدت می کردیم ، انقلاب ملی گرائی می کردیم ، علیه انگلستان . دکتر مصدق هم سه سال حکومت کرد – محمد رضا شاه را فراری داد ...ملت هر روز و هر شب در تظاهرات جیغ می کشیدند " " ازجان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا مصدق "...بعد یکهو در عرض سه روز ورق برگشت و مردم فریاد کشیدند : " جاوید شاه " ، " مرگ بر مصدق " ... فینیش . به قول معروف زندگی کن و بگذار زندگی کنن...به هر حال من ترجیح میدم خانواده های من و تو در آرامش و کتاب و هنر و شعر و عرفان و موسیقی زندگی کنند ...دولت ها میان و میرن ، رؤسای دولت های بزرگ یکهو بخار می شن ، جنگ و خونریزی ها میشه ... ولی ما باید از زمان محدود خودمان زندگی ایده آل رو بسازیم ....میعاد مان فکر و احتیاط ...به هر حال همیشه گفته ام فکر و احتیاط ... ترجیح می دهم در کنج قفس گرم اتاق خواب دلمرده با سه کتاب خاطراتی این سالها " طاعون " و " اسیر " و " دیوان پروین اعتصامی " بیشتر با" او  "باشم ، و روح" او ". اوه .... افسانه افسانه ... آن شب . این دشت خوابگاه شهیدان است ... "

من به استناد سه رمان شاخص وی " ثریا در اغما " ، " زمستان 62" و " اسیر زمان " ، اسماعیل فصیح را همیشه فردی می دیدم " با شنای آرام روی امواج و عشق و انتظار" و تنیده شده در عرفان و مرگ . مرگی که به زعم او پایان اسارتهاست و روزی به عشق اش افسانه از پروین اعتصامی چنین سخن می گوید  :

" ما هرکدام " دهر" خصوصی خودمون را داریم ، افسانه ی عزیز. اگر او در سی و پنج سالگی اسارتش تمام شد خوش و خوب مرده . فقط خوشبخت ها جوان و در اوج می میرند ...تمامی زندگانی آدمیزاد اسارت زمانه است ..."

 ودر گریزی دیگر به معنای زندگی و سخن از کتاب " طاعون " اشاره ای اینگونه دارد :

کتاب را می بندم و آن را با " اسیر" می گذارم زیر آباژور و با نفسی بلند چشم هایم را می بندم .نمی دانم کدام بیشتر تلخی دنیا را چشیده اند و باز آفرینی کرده اند . فروغ فرخزاد یا آلبرکامو ؟ احتمالا فرخزاد .... گرچه هردو خوش مرده بودند ، مرگ ناگهانی، در تصادف اتو مبیل در یک لحظه( و می دانم این برای زندگی خودم چه افسانه ی کوبنده و تلخی است !... )"

حالا که آن مرد با وداع اززمان  ،اسارتش را پشت سر نهاده ، باید گفت آنچه در آثار او،  پیوسته سیلانی پایا و جاری  داشته  و خواهد  داشت عنصر" زمانه " است . زمان  که  با جلوه های تاریخ می آمیزد و با خون خوبان آغشته است . خوبانی که عاطفه را غمناک می کنند و نسل ها را تطهیر. پستی ها و پلیدی ها نیز درقالب کاراکترهای او خودی نشان می دهند و اما بیزاری اش از اهریمنان چنان است که آنها را هیچ وقت  و در هیچ موقعیتی "خاکستری"  نمی بیند . دستی که باخون یاران می آمیزد و یا که جان جانان می گیرد ، چنان سیاه و پرکین در آثارش تصویر می شود که بی شک از عشق وافر او به پاکی و مهربانی نشأت می گیرد و آزادگی آدمی. آدم بدهایی که انگار از ذات و بطن ادبیات جنائی و پلیسی غرب  سرک می کشند . ژانری که فصیح ، سخت دلبسته ی آن بود ودر اولین رمان اش " شراب خام " نیز رگه های پررنگ آن مشهود است .

در رمان پر برگ " اسیر زمان " نیز این ویژگی  های جنائی و پلیسی را در کاراکتر " سرهنگ نفیسی  "چنان رشد داده که در ادبیات داستانی ایران سیاه تر از" سرهنگ نفیسی ساواکی" را یا نداریم و یا که تا حدودی فقط در آدمهای رمان " رازهای سرزمین من " رضا براهنی می شود  سراغ  آنها راگرفت که به قول " فصیح " اگر طاعون بعد از ریشه کنی به شهری  هم رسوخ می کند از وجود امثال آنهاست  :

" اکنون در سکوت آخر شب ، تنها در رختخوابم ، کتاب به آخر رسیده ی طاعون را از روی سینه ام بر می دارم ، و بعد از بالا رفتن اخرین جرعه های لیوانم آخرین پارا گراف کتاب هذا و کذای این سالها را می خوانم ، تا ببندم بگذارم کنار .شهراُران پر از فریادهای  شادی است .چون طاعونی که اپیدمی یافته و هزارکشته داده ، تحت کنترل در آمده و نابود شده است . دکتر ریو صدای خوشحالی مردم را می شنود . اما خودش زیاد خوشحال نیست . چون او می داند شادی همیشه در معرض خطر است . باسیل طاعون می تواند ناپدید شود ، ولی هرگز نمی میرد ، از میان نمی رود ، و می تواند دهها سال در میان اثاث کهنه ی خانه ، و زیر فرش ها و توی زیرزمین ها منتظر باشد ... اما ناگهان جزیره ی آبادان نیست . اُران " الجزایر هم نیست ، شبه جزیره ای است در کنار اقیانوس... "

رمان  " اسیر زمان " هرچند با این شعر " امیلی دیکنسون " شروع می شود که " گذشته / چه هیولای سرتقی است / که برگردیم و به صورتش نگاه کنیم " اما همچنان یک نوع باز نگری گذشته است که  توسط راوی  ، یا به عبارتی خود نویسنده  صورت می گیرد .  باز خواهر زاده اش ثریا دچار اغما می شودو عشق نخستین اش در آمریکا ، با کاراکتر " افسانه " جا عوض می کند . افسانه ای که با همه ی ماجراها ی متفاوتش ، فرجامی مثل عشق واقعی او در زندگی  اش دارد . این کاراکتر مارا به دوره ای از زندگی نویسنده می کشد که روزگاری در سانفرانسیسکو ، همسر نروژی اش را حین وضع حمل همرا ه با نوزادش از دست می دهد . عشقی که او را نه تنها در چهره ی " افسانه " بلکه در کارکتر " شهرناز" نیز به مرور می نشیند .

بستر تاریخی رمان که بین سالهای 1342 ه. ش تا پاییز 1366 اتفاق می افتد بازآفرینی دوره ای پرتلاطم از مبارزات مردمی ایران است که به شروع آن برهه ی تاریخی چنین اشاره می شود :

" روزنامه اطلاعات را ورق می زنم و در پایین صفحه ِ 13 خبری را می بینم ، که احتمالا دلیل درد روحی آن روز" علی ویسی" دستگیرم می شود : خبر کوتاه ، پایین یک ستون کناری، در دو سه پاراگراف ، به طور گذرا اعلام می کند که آیت الله روح الله خمینی که پس از حوادث پانزده خرداد گذشته ، زندانی شده و به ترکیه تبعید گردیده بود ، به علت مخالفت مقامات ترکیه از این کشور اخراج ، و اکنون به عراق تبعید شده است . این خبر باعث تظاهرات گوناگون در اکثر شهرهای ایران به ویژه قم ، مشهد و اصفهان شده است . "

پایان زمان تاریخی قصه نیز چنین است :

" ...در آبان ماه سال 1366، هفت سال پس از اسارت" علی ویسی"، ما ناگهان نام او را جزو لیست تبادل اسرا ... می شنویم ."

در خصوص خط اصلی رمان نیز باید گفت که جلال آریان ، استاد زبان انگلیسی  شرکت نفت، ضمن آشنایی با یکی از دانشجویان اش به نام علی ویسی نسبت به سرنوشتی که او داشته و حاصل یک ازدواج موقت ثبت نشده بوده ، همدلی نشان می دهد ودر مسیر ماجرا ها ، پدرش که سرهنگ نفیسی بوده و نه مادرش از هویت او خبرداشته و نه  او، به محض متوجه شدن به این نکته که فرزندش جزو مبارزان مسلمان علیه رژیم سلطنت می باشد ، عشق پسرش " شهر ناز " را نیز با  ایجاد ترس و ارعاب صاحب می شود  . علی ویسی این ماجرا را بعدها چنین تعریف می کند :

" دختری را که من پونزده سال دوست داشته ام باید به وسیله ی پدرم غصب شده باشه – پدری که من نمی شناختم ولی باید مردی باشه که من پونزده سال از او به دلیل فساد و ستمکاری هاش به جامعه ازش نفرت داشته ام ... و آن روز که جلوی جوخه ی اعدام این راز را فاش کرد ، اول فکر نمی کردم احدی این راز رو میدونه ... ولی پدر سگ گفت شهر ناز میدونه ! ...اون افسر اطلاعات بوده . ما ویسی ها رو می شناخته ... گرچه من او را نمی شناختم .  مادر هم نمیدونست .... او برای مادر گمشده و رفته و مرده بود ..."

جلال آریان در بستر رمان به افسانه - مادر علی ویسی - دل می بندد و بعدها افسانه را در اثر بمباران عراقی ها ازدست می دهد. همچنین علی ویسی نیز بعد از دستگیری پدرش که مصادف با پیروزی انقلاب بوده با شهر ناز که کارش به تیمارستان کشیده و طلاق گرفته بود ، ازدواج می کند . اما او نیز که بارداربوده بعد از حمله ی عراقی ها ،  به بیمارستان منتقل می شود که نهایتا به دست شوهر سابق و پدر زن فعلی اش " سرهنگ نفیسی " به قتل می رسد . سپس علی ویسی سالها به دست عراقی ها اسیر می شود که بعد ها بعد از آزادی، با سرنخ هایی که به دست آورده سراغ پدرش می رود که این رو در رویی موجبات سکته ی سرهنگ نفیسی و بعدها مرگ او می شود:

" اون زیاد حرف نزد ، چون با دیدن ناگهانی من منگ شده بود – شاید هم تحت مواد مخدر بود ، و مست . من را که دید شناخت ولی من خودم را بهش معرفی کردم :علی ویسی . پسر افسانه ویسی در اهواز. نامزد و بعدها شوهر شهرناز گنجوی پور در آبادان ... که هر دو  به نحو های مختلف در اثر ساختار  پلید زندگی او  وبه دست او شهید و کشته شده بودند . کمی رفتم توی جزئیات . از زندان ساواک خودش و ماجرای جوخه ِ اتش و جنگ و هفت سال اسارت خودم در عراق حرف زدم . .. من پنج دقیقه فقط حرفهای دلم رو زدم ، حرف های مادرم ، و اون ازدواج ظالمانه اش با یک مرد پست بی شرف رو که غیب شده بود . بعد از روز اولی که من شهر ناز را در هنرستان دیده بودم و همدیگر را می خواستیم ،و او آمده بود و آن دختر را از من غصب کرده و به اسارت برده بود و زجرش داده بود ... و بعد توی سر شهر ناز کوفت زده بود که این بی شرف همان پدر من بوده ...بعد انقلاب اسلامی و دستگیری و محکومیت به اعدام او و آن روز جلوی جوخه ...فقط دم برگشتن لحظه ای نگاهش کردم . هنوز داشت خرغلت می زد . دراتاق را باز کردم ... آمدم بیرون ... ولش کردم . به خاطر میعاد باشما . "

پرهیز از پیچیده نویسی ، سرراست و صریح نوشتن از وقایع ، عدم اصرارش در راهیابی به ضمیر ناخود آگاه شخصیتها ، دل نبستن زیادی به گره های کور در پیشبرد حرکت داستان و نیزبرداشت های روشنگرانه اش از نقش آدمی در جامعه  ، از نمودهای بارز سبکی بود که او در خلاقیت های ادبی اش به کارمی گرفت و به این علت نیز در جذب قشر وسیعی از خوانندگان همیشه موفق تر بود . آثار او موجی داشت که هم خوانندگان جدی ادبیات را خرسند می کرد و هم دوستداران ادبیات هیجانی و سرگرم کننده را . در همه ی کارهای او دعوتی برای فردای بهتر بود و اینکه  به قول فروغ فرخزاد همیشه می شود به آفتاب سلامی دوباره کرد .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.