علیرضا ذیحق
دریا همان دریا نبود
داستان کوتاه
علیرضا ذیحق
دریا همان دریا نبود
داستان کوتاه
بعد از سالها ، در کنارش قدم می زدم . اما بهت ام برده بود . نه موجی ساحل را می بوسید و نه که ساحلی پیدا بود .زمین تَرَک خورده بود و در هر قدمی که برمی داشتم پاهایم سفت و سخت در نمک ها فرو می رفت . یک لحظه حس کردم که آب از رویم رد شد و چشمان ام سوخت . خیاری را دونیم کردم و کشیدم به چشمهایم که شوری دریا را بگیرد وخیز برداشتم به قلب دریا که آبیِ آن تا دور دستها گسترده بود . کشتی ها سوت می زدند و قایق ها ویراژ می دادند و پرنده های مهاجر با سفیدی بال و پر و قرمزی نوکهاشان ، بالا سرم رقص کنان در اوج بودند . پشت سرم پلاژها ردیف بودند و جمعی به دور دایره و تنبک جمع شده و ترانه ی " سکینه دای قزی " با موج دریا آمیخته و گوش آدم را نوازش می کرد . تابستانها اینجا بهشت بود و کافه های مشرف به دریا با دوش های آبگرم و انواع تنقلات و خنده ی زنها و مردها وشیطنت بچه ها وآواز های شاد ،هزارا ن توریست را به خودش می کشاند . جزیره هایش دنیایی بودند . قوچ ها و مرال ها با صدها گونه از پرنده ها چشم را می نواختند و گرمای ملایم خورشید ، لذت آب و باد و خاک را یکجا در جان آدمی سرریز می کرد . پرنده هایی که رو آب بال می زدند مرا به طرف خودشان کشاندند و هرچه جلوتر رفتم فقط نعش آنها را دیدم که رو نمکزار ولو بودند . به خودم آمدم . دریا خشکیده بود و نه از تاکستانهای دور وبرش خبر بود و نه از امواج اش که آدمی را رو آب جابجا می کرد . ساحل با خشکی آمیخته بود وجابجا لاشه ی پرنده ها پیدا بود . نوک های قرمزشان خشکیده و بال و پرهاشان همه نمکی بود . دلتنگ می شوم . این همه دوری و جان کندن در غربت و یکهو آمدن و مرثیه ی دریا را نه شنیدن بلکه دیدن ، جان ام را می فشارد و دو برمی دارم در دل دریا و با ترانه ی " سکینه دای قزی" که در دل ام به پا می شود ، تا می توانم می گریم . برمی گردم به شهر . مردم تو پاشاژ ها ولو هستند و کسی به فکر پلاژها نیست . شهراورمیه، همان شهر بود و دریا همان دریا نبود .