مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com
مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق)

نقل مطالب ترکی و فارسی این وبلاگ در مطبوعات، کتب و شبکه های اجتماعی با ذکر نام نویسنده بلامانع است. alirezazihagh@gmail.com

زندگی" شهریار " از زبان خودش / علیرضا ذیحق

  علیرضا ذیحق

 

زندگی" شهریار " از زبان خودش

 

 

مقدمه :

 

سال 1363 است . 29 فروردین . جشنی در تالار وحدت دانشگاه تبریز برپاست که چنین شکوهی را هرگز شاهد نبوده ام . داخل تالار ، لبریز ازمردم است و بیرون تالار نیز ، ازخیابانهای دانشگاه گرفته تا ورودی تالار ، سرشار از ازدحام وهیاهو .  همه چشم انتظار مردی هستند که شخصیت او به شکلی برای مردم ، حالت اسطوره ای دارد . همهمه ها اوج می گیرد و همه سرک می کشند که محبوب ترین شاعر مردمی آذربایجان را از نزدیک ببینند .


 

 

  علیرضا ذیحق

 

زندگی" شهریار " از زبان خودش

 

 

مقدمه :

 

سال 1363 است . 29 فروردین . جشنی در تالار وحدت دانشگاه تبریز برپاست که چنین شکوهی را هرگز شاهد نبوده ام . داخل تالار ، لبریز ازمردم است و بیرون تالار نیز ، ازخیابانهای دانشگاه گرفته تا ورودی تالار ، سرشار از ازدحام وهیاهو .  همه چشم انتظار مردی هستند که شخصیت او به شکلی برای مردم ، حالت اسطوره ای دارد . همهمه ها اوج می گیرد و همه سرک می کشند که محبوب ترین شاعر مردمی آذربایجان را از نزدیک ببینند .

  مراسم بزرگداشت پیر شعر وعرفان " شهریار" است و همه دوست دارند که در مکتب استاد باشند و اما مشکل فضا ، مردم را دچار اضطراب و هیجان ساخته است . طوری که هجوم مردم باعث شکسته شدن اکثر شیشه های درب ورودی تالارمی شود .درمیان آن همه شلوغی و استقبال ، آن وجود نازنین آمد و با همه ی ناتوانی جسم اش، در آستانه ی هشتاد سالگی عین یک کوه بلند گذرکرد و من ماندم و دنیایی خاطره و تپشی که قلب ام داشت . بیرون تالار سرپا همه گوش بودم که یکی دست روشانه ام گذاشت . رفیق بود و از یاران روزنامه ی کیهان که بعدها تقدیر آن شد که ماهها در صفحات ادب و هنر کیهان دوشادوش هم باشیم . خبرنگار کیهان بود و آمده بود برای دیدار معبود و تهیه ی گزارش .  می گفت :« زمزمه های شهریار ، ورد زبان پیر و جوان است و در هیچ شهر و روستایی کمترمی توانی یکی را پیداکنی که آوازه ی شهر یار به گوشش نرسیده باشد. همین چندی پیش بود که خود شاهد بودم چه صادقانه ،چک اهدائی ریاست جمهوری را برای جبهه ها پشت نویسی کرد و توضیح داد " نصف حقوق باز نشستگی خود را ماهیانه به جبهه ها تقدیم می کنم " .» او مرا باخود به تالار برد و همچنین قرارشد که امشب راهم باحضور شاعرانی چون " سپیده کاشانی " ، " مهرداد اوستا " ، " حمید سبز واری " و چند تن دیگر در منزل استاد شهریار با شیم .

شب می رسد و من همچنان در تب و تاب که بارگاه شهریاری کجا و این فقیر کجا؟ تا که کلام و مهمان نوازی استا د و احترام خاصی که به جوانها داشت از اضطراب درون ام می کاهد و اجازه ی ضبط فرمایشات استاد را می گیرم . بعد می فهمم که در اصل ، این شرفیابی به پیشنهاد ماهنامه ی " کیهان فرهنگی " که آن روزها به همت سیدکمال حاج سید جوادی ، سید مصطفی رخ صفت و زنده یاد " حسن منتظر قائم " منتشر می شد برگزار شده تا با حضور بزرگان شعر و ادب کشور، گفتگویی با شهریار صورت گیرد و به شکل ویژه نامه ای منتشر شود . نمی دانم چنین کاری  به چه شکلی صورت گرفت اما بعدها شنیدم گویا صفحاتی از شماره ی دوم کیهان فرهنگی در اردیبهشت 63 به گفتگوهای آن شب ، اختصاص یافته بود که متأ سفانه  تا حالا موفق به دیدن آن نشده ام .

حالا که درست 24 سال از آن شب خاطره انگیز گذشته است و در سریال " شهریار " ، باهمه نیت خیری که در سازندگان آن سریال  سراغ دارم متأسفانه شاهد چهره ای بیش و کم مسخ شده از استاد شهریار بوده ام بر آن شدم که سراغ آن نوارها بروم وببینم که شهریار از زبان خودش ، در مورد زندگی اش چه ها می گوید. اما در پیاده کردن گفتگوها دچار یک مشکل اساسی شدم و آن هم افت کیفیت ضبط صدا بعد از گذر سالها بود و نشناختن صاحب برخی از صداها که از استاد سؤال کرده و ایشان پاسخ می دادند . لذا از تنظیم آن به شکل پرسش و پاسخ منصرف شده و همه ی گفته های استاد شهریار را با دقت ونظم وترتیبی خاص، تحت عنوان " شهریار از زبان خودش " بازنویسی کردم . لازم به ذکر است که چون گفته های شهریار در آن شب همه به زبان فارسی بود لذا  همه ی کلمه ها ی این متن ، عینأ مربوط به خود شهریاراست و صرفا اندکی ازنظر طرح وقایع، پس وپیش شده تا توالی تاریخی آن حفظ شود .

                                                                                                                                                            علیرضا ذیحق

 

 

·         زندگی" شهریار" اززبان خودش

 

 

" تاریخ تولد من دقیقأ معلوم نیست . ولی اواخر 24 یا اوائل 25 قمری باید باشد . یعنی  روز تولد مرا پشت یک قرآن نوشته بودند و اما چون خانه ی مارا یک دفعه مشروطه طلبان و یک دفعه هم مستبدین، ویران و غارت کردند لذاآن قرآن نیز ، به یغما رفت . درسال  1302 که در تهران اداره ی آمار تشکیل شد مارفتیم شناسنامه گرفتیم . اما مخصوصأ سن ام را دوسال بیشتر گفتم که بتوانم در انتخابات شرکت کنم . معلمی داشتیم به نام مرحوم مترجم السلطنه که خیلی علاقمند بودیم که او وکیل شود . فقط سیصد رأی از دارالفنون جمع کردیم و سیصدتا هم از دبیرستان دیگر. آن موقع در تهران دو دبیرستان بود . به این نشانی که یکدانه از رأی ها هم به اسم مترجم السلطنه خوانده نشد .

اما ازپدرم بگویم که اولین استاد و مربی من او بود .طلبه ای بود خیلی نورانی .جدمان آقا سید میر علی هم همین جور بود ، اهل علم وتقوا . پدرم که طلبه بوده یک خانمی می آید مدرسه و می پرسد یک خوش خطی را به او نشان بدهند . می خواسته به امیر نظام نامه بنویسد . پدرم عریضه را نوشته و  او می برد برای امیر نظام . امیر نظام تا چشمش به خط می افتد خوشش می آید و وقتی می فهمد که آن را یک طلبه نوشته می گوید : " برو اورا بیاور تا کارت را درست کنم ." پدرم وحشت می کند . تازه از دِه خشکناب آمده بود و 17-18 سال بیشتر نداشت . به او می گویند : " آقا نترسید . امیر نظام از خط شما خوشش آمده است. "  امیر نظام روزهای جمعه  بعد از اذان صبح  برای شاگردانش خط مشق می داده و هم اینکه کتابی می خواندند مثل گلستان . از آن وقت پدرم می شود شاگرد امیر نظام .   پدرم بعد از آنکه فقه و اصول را در تبریز می خواند همراه با شوهر عمه ام  حاج آخوندبه نجف می روند .  وقتی از نجف برمی گردد دارای اجتهاد بود و مردم می خواستند اورا امام جماعت کنند که نمی پذیرد . در همان زمان حاج میرزا حسن مجتهد از امیر نظام یک نفر محرر می خواهد. آنوقت که دادگستری نبود و مسائل دعاوی هم در محاضر حل و فصل می شد . امیر نظام پدرم را می فرستد و از آن وقت پدرم به اسم " مجتهدی " معروف می شود .بعد هم به کار وکالت پرداخت .تمام قوانین اسلام در سینه اش بود . عین عبارات را می خواند . چندین بارحاج میرزا حسن گفت اگر این حاج میر آقا نبود ما کج رفته بودیم . من در بیت پدرم ادبیات فارسی و عربی را آموختم .

من شانس ادبی که آوردم مدیون این هستم که در دِه بودم . 6سال بیشتر نداشتم که الفبا را خوانده بودم و می توانستم عبارات را بخوانم ولی معانی آنهارا به خاطر ترک زبان بودن نمیدانستم . در اتاق عمه ام که ما زندگی می کردیم یک طاقچه بود . در آن طاقچه دوکتاب بود با جلد های مندرس ، یکی قرآن مجید بود و دیگری دیوان حافظ . من می رفتم بازی می کردم و می آمدم و یک دفعه آیات قرآن را می خواندم و یک دفعه حافظ را .  از اول مغزم پرشد  با این کلمات موزیکال آسمانی قرآن مجید و اشعار حافظ. بطوریکه وقتی بزرگتر شدم شعر های دیگر ی را که می شنیدم ، می دیدم به نظرم سبک می آمد . عمده شانس من این است از اول با قرآن و حافظ شروع شد که هنوز هم هست .

سیکل اول دبیرستان را در تبریز خواندم واستاد خوبی داشتم به نام مرحوم امیرخیزی .که در فرهنگ ایران نظیرش نیست . شاعر بسیار توانایی بود و من آن جور شاعر ارتجالی ندیدم . در مورد من اصلا پدری کرد . رقت قلب فوق العاده ای داشت . روز آخر تحصیل که از ما خداحافظی می کرد و می دانست که دوسه ماه مارا نخواهد دید اشک در چشمانش پر می شد . بغض گلویش را می گرفت . مدیر مدرسه بود و خیلی هم مدیریت داشت . درحق من که خیلی لطف کرد . مثل پدر خودم به من توجه می کرد . 14 سال داشتم که رفتم به تهران . از اول سال 1300من در تهران بودم .رضاخان در سوم اسفند کودتا کرده بودو29اسفند وارد تهران شدم .بعد تحصیلاتم را تا سال آخر طب ادامه دادم . بچه ی محجوبی بودم و چنانچه گفتم  14سالم بود که به تهران رفتم و اما تا سال 1308 هیچکس را در تهران نمی شناختم . مدرسه بود ومنزل . رفیقی داشتم به نام شهریار که از بچگی از تبریز با من بود . او آثار مرا نوشته بود و در سال 1308 به کتابخانه ی خیام داده بود . کتابچه ی کوچکی چاپ شده بود به نام دیوان شهریار .  مقدمه اش را اول مرحوم سعید نفیسی نوشته بود که من به خیام گفتم که خوب بود ملک الشعراء بهار می نوشت . چون سعید نفیسی نویسنده است و مقدمه ی شعر را باید شاعر بنویسد . گفت : " یک فکری می کنم ." اتفاقا همان روز برخورد کردیم به آقای امیر خیزی که از تبریز آمده بود .  من گفتم که می خواهند کتابچه ی مرا چاپ کنند . گفت " فردا ظهر ملک الشعرا دعوتمان کرده و میرویم منزل ایشان و شما هم بیایید . گفتم  که چون من دعوت نشده ام نمی آیم و بعد از ناهار می آیم . لبخند ی زد وگفت : " خیلی خوب !" بعد از ظهر خیا م مرا با درشکه برد منزل ملک در همین خیابان بهار فعلی .

قبلا آقای امیر خیزی کتابچه ی مرا داده بود و ملک خوانده بود . وقتی وارد شدم و مرا دید ، از جایش بلند شد و بغلم کرد و خیلی هم تشویق نمود . سی چهل روز بعد که یک روزِعید بود و همه ی شعرا به دیدنش می رفتند من نیز با مرحوم " عماد عصار " که"  مجله  آشفته " را می نوشت به آنجا رفتم . آن روز چهل پنجاه نفری شعرای اهل ادب آنجا بودند . اورنگ ، هجرت ، پژمان بختیاری و خیلی ها . ملک الشعرا ء بهار آن روز یک عبارتی گفت . او گفت : " من از وقتی این کتابچه ی شهریار را به دست آوردم هر وقت می خواهم شعر بگویم آن را باز می کنم و چند تا غزل از آن را می خوانم و طبعم را تشحیذ می کنم . " بعضی ها معنی تشحیذ را نمی فهمیدند که من برایشان توضیح دادم تشحیذ یعنی چاقو تیز کردن . منظورم آن حرف ملک بود که حضار از شنیدن آن یکه خوردند که این مگر چه کسی است که ملک اینقدر در حق او مبالغه می کنند ؟از آن روز نام من برسر زبانها افتاد . تا آن روز کسی مرا نمی شناخت . البته بگویم که قبل از اولین کتاب شعرم با مقدمه ی ملک الشعراء بهار ، مثنوی " روح پروانه " ای هم  از من چاپ شده بود .

بعدها گرفتار شهریور 1320 شدم و من اصلا حق حیات نداشتم . نه اسمی از من می گذاشتند و نه اجازه ی چاپ اشعارم را می دادند . اما خود شعر پا می گرفت و جلو می رفت . هرچه خواستند آن را بپوشانند ، ممکن نشد .  بعد ها چاپ اولین جلد دیوان شعرم در 1325 شروع شد و  ولی مدتها در مطبعه ماند . سرانجام در سال 1329 چاپ شد . یک مقداری هم روی آن گذاشتیم ودوباره سال 31 و 32 در تبریز چاپ شد . کلیات دوم هم سال 1347 چاپ شد .

تاشهریور 1320 ، شعر فارسی اوج داشته مخصوصا از جهت صنعت شعری . شعر هم بیان است وهم عکسبرداری از روح آدمی . از نظر صنعت ، شعر دائما بالا میرفته مثلا " ایرج میرزا " اشعر شعرای معاصر است از حیث قدرت بیان و ملک الشعراء اشعر شعرا از حیث بیان است . پروین اعتصامی که عفت و عصمت و اخلاقیاتش کامل بود کلاسش نیز والا و بالا ست . هیچ عیبی در شعرش نیست و بیشتر اشعارش جنبه ی اجتماعی دارد . شعری دارد که عنوانش " نزد پدر " است . آتش می زند آدم را . لذاادبیات تا 1320 از نظر صنعت شعر اوج داشت . " ایرج " بود، ملک الشعرا ء بهار بود ، عشقی بود و حتی عارف بود . عارف سوادش کم بود ولی ذوقش خوب بود . نیما، شاعر بسیار خوبی بود . شاگرد ملک اشعراء بهار بود و سبکش یک سبک ترکستانی بود . قصائد و قطعات خوبی داشت .  " افسانه" اش یک شاهکار است . من خیلی تحت تأثیرش واقع شدم ." دومرغ بهشتی " و " هذیان دل " من تحت تأثیر نیماست . آن روزها " امیری فیروزکوهی " هم بودکه با سوادند .اگر وسیله ای بود بنده گاهگاهی خدمتش می رسیدم .

یک چیزهایی هم هست و آن اینکه از 1309 تا 1310 دراداره ی ثبت سبزوار و نیشابور بودم .  در نیشابور دوتا نمایشنامه نوشتم و هفت هشت تا هنر پیشه تربیت کردم . دوتا نمایشنامه که هم آهنگ های آن ازخودم بود و هم شعرش . آن موقع ها آوازم هم خیلی خوب بود . راستس یادش بخیر " اقبال السلطان " را که افسوس از صدای او نوار برداشته نشده است .چند بیت از غزلهای عطار را در مناجات می خواند که جاذبه اش فوق العاده عجیب بود . آدمی ساده وعوام که اصلا تکنیک و این حرفهای صدارا هم نمی دانست . اما اگر آدم صدایش را گوش می داد دیگر هیچ صدایی را گوش نمی داد و از چشمش می افتاد .ازنوابغ بود . از عجایب بود آن صنعت و ذوق فطری .

یکی از بهترین غزلسرا های معاصر هم فصیح الزمان بود .بعضی از غزل های او به اسم شاطر عباس چاپ شده است . با من خیلی دوست بود .اهل منبر بود . برمنبر هم شعرهای بسیار خوب می خواند . نطق و خطابه اش هم خیلی قوی بود . لطیف ترین غزل ها را او می خواند . مثلا یک ماه رفته بود رشت و نامه ای برای من نوشت و آن غزل معروفش راهم نوشت و گفت این را اینجا نوشته ام ببینید چطور است که من هم از او استقبال کردم : همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی...

 صنعت شعر ، بسیار صنعت ظریفی است و باید تمرین کرد . مرحوم " سرمد " 10 سال سر یک قصیده کار کرد . شعر متوسط فایده اش چه است . کم گوی و گزیده گوی چون دُرّ. بیخود نباید در چاپ کتاب عجله کرد . شعر آزاد هم تقریبا همان بحر طویل بوده که سابقا هم بوده . منتها در فارسی کم بوده و در ترکی زیاد بوده .آنجا هم دوصفحه شعر را می گفت و فقط یک کلمه را قافیه می کرد . مثلا نیما رادر افسانه  می ببینید که یک مصرع آن را آزاد گذاشته است . تقریبا همان بحر طویل است و چیز تازه ای نیست . منتها حالا خیلی مورد لزوم است . بسیاری از موارد هست که جز در آن قالب در قالب دیگری نمی شود سرود و به آن خوبی بیان کرد .خیلی موضوعات است که نه با قصیده می شود بیان کردو نه با غزل . مثنوی هم همینطور . حتی من اگر بعضی شعرهایم آزاد نبودند چه جوری می توانستم آن حرفها را بزنم .خیلی از نوپردازان هم می گویند که قافیه نباشد، خوب نباشد اما وزن که باید باشد ! از حیث محاوره و بیان احساسات شاید هیچ زبانی به ترکی نرسد . من یک قصیده ی عربی هم دارم . ملمعی هم داشتم در مجله " یغما " خطاب به حبیب یغمایی .  یک ملمع عربی هم بود برای امیری فیروز کوهی که به خودش داده ام .  اما اززبان ترکی می گفتم که متأسفانه چون زبان زنده ای نبوده و کتاب نداشته ، لغات علمی و فنی نداشته است و کلماتش چون بسیط است اشتقاق خیلی کم دارد . این است که قافیه هم ندارد . آخرین شعر ترکی ام هم شعر آزاد است . دوتا شاهکار دارم در شعر ترکی که آزاد گفته ام .    ترکی را بار اول با حیدر بابا گفتم . آن هم به واسطه ی آمدن مادرم به تهران بود . ترکی را فراموش کرده بودم .مادرم که آمد خاطرات تجدید شد . جلد اول حیدر با با را تهران ساختم که بسیار خوب شد .اصلا ترکی تأثیر عجیبی دارد .هرجا می خواندم در و دیوار می نالیدند .بعد که به تبریز آمدم جلد دوم هم برایش نوشتم که آن هم شاهکار است . اول فارسی گفتم و اولین شعرم این بود :

من گناهکار شدم وای به من         مردم آزار شدم وای به من

اما هر کاری کردم که بتوانم حداقل چند بیتی از حیدر بابا را ترجمه کنم نتوانستم .

غزل " علی ای همای رحمت " مربوط به دوران " تائب " شدنم  است . آخر من سخت دلشکسته شده بودم . اصل من هم پاک بود . چون پدرم خیلی پاکیزه و خوش قلب بود .  یک دفعه پنج بت را از من گرفتند . تریاک را ترک کردم .15 سال هم عشق سوزانی داشتم که آن هم باعث شد  که من پاک بمانم . حالا می فهمم که خدا چه لطف عجیبی در حق من کرده است . 15 سال من را نگه داشته بود آن هم در جوانی در محیطی مثل تهران .

یکی دیگر مثلا موسیقی بود . وقتی که سه تار می زدم اشک" صبا" می ریخت . او می گفت تو یک آتشی در دل من می ریزی . آخر از همه سه تار را کنار گذاشتم .  دیگر اینکه صوفی شده بودم . آن موقع ها باز درویشی یک چیز غنیمتی بود .  حافظ هم شاید همینطور بوده . آن هم همان بت ها را شکسته که حافظ شده . و الُا شعر گفتن به این سادگی نیست که هر شاعری بتواند حافظ شود . آخرش عرفان است . خلاصه اش ناسوت و جبروت وملکوت را باید طی کند تا برسد به راه تا آنجایی که می گوید جز خدا چیزی نمانده است .آنجا دیگر شوخی نیست . دل پاک می خواهد . دل شکسته می خواهد و نفس شکستن می خواهد . تنها درس خواندن نیست ، کتاب خواندن نیست ، متشابهات قرآن را فهمیدن ، به لطف الهی بسته است . این متشابهات سمبل است . خود خدا در پرده بیان فرموده انبیا و اولیا هم اجازه ی کشف آن را نداشتند و مانده است برای امام زمان .

شعر باید به مقام ذکر برسد و جزو عبادت بشود و خدا ضامنش بشود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.